🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۷۷: 🔸... چون پدرم مقدارى بدهكار شده بود، او، من و يدالله، شب و روز كار می‌‏كرديم. 🔸در پاييز آن سال، در دبستان روستا كلاس بزرگسالان برگزار شد تا آنان شب‌‏ها در آن حضور یابند و باسواد شوند. پدرم من و برادرم را ثبت‌نام کرد و ما، چون پيش مرحوم حاج‌‏آخوندآقا و پدرم، قرآن کریم و ترجَمۀ آن را فراگرفته بوديم، توانستیم که در طول ۴ ماه، در امتحانات کلاس‌های اوّل و دوم شرکت کنیم و قبول شویم. 🔸پدرم هم در خانه، كتاب‌های «گلستان»، «توضيح‌‏المسائل» و «تنبيه‌‏الغافلين» را به ما درس می‌داد. 🔸من به خواندن كتاب، مجلّه و روزنامه، خیلی علاقه داشتم؛ برای همین، هر گاه می‌فهمیدم که کسی از تهران یا تبريز آمده و مجلّه‏ يا روزنامه‌ای آورده است، آن را با خواهش، از او می‌‏گرفتم و می‌‏خواندم و کتاب‌های گوناگون را از صاحبان آن‌ها امانت می‌‏گرفتم و می‌‏خواندم و پس می‌دادم. 🔸کسانی که سواد نداشتند، هنگامی که پسرانشان از تهران يا...، نامه می‌‏فرستادند، آن را پيش من می‌‏آوردند و من برايشان می‌‏خواندم و به درخواست آنان پاسخش را می‌نوشتم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۳۳ و ۲۳۴. @benisiha_ir