حضرت استاد بنیسی و فرزندشان | Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۸۵: 🔸... باز پدرم سكوت كرد؛ انگار منتظر پاسخ من بود. من خجالت می‌‏كَشيدم که به او چيزى بگويم؛ امّا پرسید: «چرا حرف نمی‌‏زنی؟ من كه به تو گفتم می‌‏خواهم با تو دوستانه حرف بزنم.» با خجالت گفتم: چه بگويم؟ هم دست ما خالی است و پول برگزارکردن عروسی نداريم، هم من درس می‌‏خوانم و هم كار درست‌وحسابی ندارم. 🔸پدرم كه دید من دربارۀ «آرامش» حرفی نزدم، خوشحال شد و فرمود: «خدا كريم است و روزیِ ما را تا امروز رَسانده و پس از اين هم خواهد رساند. تا من زنده‌ام، ادارۀ مالی زندگی‌‏تان با من. تو هم دَرست را تا حدّی که دوست داری و می‌‏توانی، ادامه بده.» 🔸سپس فرمود: «راستش را بخواهى، من می‌‏خواهم هرچه‌زودتر برایت زن بگیرم و تو را سروسامان دهَم و بعد، روانۀ حوزۀ علميّه كنم. چند وقت پيش در خواب دیدم که مرحوم حاج‌‏آخوندآقا به من ‏فرمود: "چرا شيرخدا را به حوزه نمی‌‏فرستى؟ چرا به خواستۀ من عمل نمی‌‏كنيد؟" حالا نظرت را بگو.» گفتم: اجازه دهيد که مقدارى فكر كنم. فرمود: «باشد. تا شب فکر کن.» 🔸از روزِ گذشته، مَحبّت «آرامش» در دلم نشسته بود و امروز كه او را ديدم، پسنديدم. او ۱۳ سال داشت و نسبت به سنّش دخترى مؤدّب و خوش‌رنگ‏ورو بود؛ ولی مراتب تكميل‌‏شدن را نپيموده بود و اگر با او ازدواج می‌کردم، باید خودمان بعضی از كارها و رسم‌ها را به او ياد می‌‏داديم. 🔸از آن لحظه به بعد، من به این مسائل فکر می‌کردم كه آيا با او خوشبخت خواهم شد، آيا او یک عمر با خانواده‌ام سازگار خواهد بود، آیا در رشد فكر و امور زندگى‌ام به من کمک خواهد كرد، آیا می‌‏تواند فرزندان خوب و سالم به دنيا آورد و آنان را خوب تربيت كند، و پرسش‌های بسیار دیگر. 🔸البتّه از جهت دينداری ‏اش خاطرجمع بودم؛ چون پدرش، ميرحبيب‌آقا، خيلی متديّن بود و ‌مادر مرحومه‌اش، عمّه‌‏ام، از خانوادۀ ما بود و زنان روستایمان او را ستایش می‌کردند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۴۴ ـ ۲۴۶. @benisiha_ir