م✅رحوم ایه الله حاج شیخ محمد تقی بافقی (ره) می فرمودند: ▫️قصد داشتم از نجف اشرف پای پیاده به مشهد مقدس برای زیارت امام رضا علیه السلام بروم.فصل زمستان بود که از نجف حرکت کردم ، وارد ایران شدم. 🌅یه روز نزدیک غروب که هوا سرد بود و برف سراسر دشت را پوشانده بود به قهوه خانه ای رسیدم که نزدیک گردنه ای بود. ☕وارد قهوه خانه ای شدم دیدم جمعی از جوانان در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو ولعب و قمار هستند. ❄با خودم گفتم خدایا چه کنم اینها را که نمی شود امر به معروف کرد،من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم ،هوای بیرون هم فوق العاده سرد بود. 👂همان طور که بیرون قهوه خانه نشسته بودم و فکر می کردم(که چه کنم)صدایی شنیدم که می فرمود:《محمد تقی!بیااینجا》 به طرف صدا رفتم. دیدم فرد با عظمتی زیر درخت سبز وخرمی نشسته است و مرا به طرف خود می طلبد !نزدیک او رفتم .دیدم در حریم این درخت هوا ملایم است حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پوشیده از برف و سرمای کشنده ای دارد. 💓به هر حال شب را با حضرت ولی عصر علیه السلام(که با قرائنی متوجه شدم ایشان حضرت بقیه الله علیه السلام است)بیوته کردم و آنچه من گفتم:اجازه بدهید همیشه با شما باشم و با شما بیایم. ⚘فرمود:《 شما نمی توانی با من بیایی》 ⚘گفتم :《بعد این کجا خدمتتان برسم؟》 ✅فرمود در این سفر دوبار شما را خواهم دید و نزد شما می آیم. بار اول قم و بار دوم نزدیک سبزوار شما را ملاقات می کنم....... سپس ناگهان از نظرم غایب شد... 📗شیفتگان حضرت مهدی(ع)ج۱،ص۲۲۰ 📕تمنای وصال/حسن httptaa.com/joinchat/771096594C6a96f14d24