🔹 «آقای [حاج سیّد جواد] حیدری فرمودند: روزی در خیابان قیام فعلی با پسر عمویم سیّد حسین حیدری که از رجال سیاسی-اجتماعی یزد بود راه میرفتیم. ناگهان دیدیم مردی آشفته و وامانده کنار خیابان نشسته و چند قلم جنس مثل: شانه، آینه [و] گیرهٔ سر را جلو خود گذاشته و بهاصطلاح دستفروشی میکند.
🔸 مرحوم آسیّد حسین با دیدن این مرد جلو رفت و یک اسکناس پنج تومانی که به پول امروز هزارها تومان ارزش داشت گذاشت، و بهاتّفاق رد شدیم. او سپس رو به من کرد و گفت: سیّد جواد! میدانی این مرد با این بساط مختصر و کمارزشی که کنار خیابان گسترده چه میخواهد بگوید؟ من گفتم: شما بگویید. مرحوم حیدری گفت: او با زبان حال میخواهد به همهٔ کسانی که از جلو او رد میشوند بگوید برای گذران زندگی سادهاش خرجی ندارد، و طاقتی هم برایش نمانده که از زور بازویش ارتزاق کند؛ ضمن اینکه پس از یک عمر زحمت کشیدن نمیخواهد گدایی کند.»
📚 (راوی: علیاکبر شیرسلیمیان؛ خاطرات خوبان، ج۲، ص٤٧٤ - ٤٧٥)
@varesoon