#همراه_با_کاروان_حسینی
🌷باسم رب الحسین🌷
⏳همه به انتظار بودند، و ابن زیاد سرخوش از پیروزی در تالار قدم می زد.
🔥نیزه داران کنار کشیدند و زنان و کودکان کاروان، وارد تالار شدند.
❌ابن زیاد، نگاه خود از آنان گرفت و بر تخت نشست.
✨ زینب وارد شد،
🍃 لحظه ای ایستاد.
🍂بی آنکه به او نظر کند با چرخشی به دست، گَرد و غبار از حجاب برگرفت، مصمم و استوار، حرکت کرد و در جلو بازماندگان کاروان ایستاد.
🌿از ورود پُر غرور او، ابن زیاد آشفته شد.
🔹گفت؛ این زن کیست؟
🔸زینب سکوت کرد.
🔹دوباره پرسید؛ این زن کیست؟
🍃سکوت بود و سکوت.
💥و در این سکوت، صدای خُرد شدن غرور و هیبت ابن زیاد شنیده می شد.
🔹ابن زیاد به خشم آمد و فریاد کرد؛ گفتم این زن کیست؟
🔸ام وهب گفت؛ بانوی ما زینب، دختر فاطمه!
🔹ابن زیاد خندید و گفت؛ آوازه اش را در شهر شنیده ام.
🔸اما من از مردم کوچه و بازار نیستم.گوشم پُراست از مویه و نوحه گری، پس برای من گریه و زاری نکنید.
🔹 زینب، به آرامی لب گشود و با خود نجوا کرد.
🔸گفت؛ چگونه می توان به کسی که دستش به خون پاکان آلوده است، امید دلسوزی داشت؟
🔥 ابن زیاد، برافروخته برخاست و فریاد کرد.
🔹گفت؛ حمد می کنم خدایی را که شما را نابود و رسوا کرد.
🔸و زینب گفت؛ ستایش می کنم خدایی را که با بعثت و رسالت پیامبرش، ما را به کرامت و بزرگواری رساند. گفت؛ این مَکر خدا بود که دروغ تان را بر همگان روشن کرد.
🔹زینب گفت؛ خدایی را سپاس می گویم که ما را پاک و مُطهر ساخت از هر آلودگی.
❌جز فاسق دروغ نمی گوید و جز بدکاره رسوا نمی شود و آن ما نیستیم. دیگرانند.
🔹و ابن زیاد، درمانده شد در جواب سخن دختر علی،گریزی نداشت جز آن که احساس و عاطفۀ او را زخمی کند.
🔸گفت؛ مگر ندیدی که خداوند برادرت را نیست و نابود کرد؟
❌و خرسند از این طعنه، به خود بالید و خندید.
🔹زینب، نگاه سرزنش باری به او کرد و پلک فرو بست،و تمام آنچه که از خون حسین روییده بود را یکجا به آنی دید.
🕊خون حسین جوشید و خروشید و نور شد.
⌛️گذشته و حال و آیندۀ تاریخ به هم آمیخت.
💔ذبح عظیم واقع شد.به خون حسین، دیوار قطور شجرۀ ملعونه فرو ریخت.
✨راه فَلاح و رستگاری، به روی بشر گشوده شد، امامت به نور حسین پایدار ماند.
🍃حزب الله و حزب الشیطان مجسم شد،ظهور قائم آل محمّد مهیا شد،
🌸گلستان شد زمین، آرایشی زیبا ز زیور یافت.
🔹زینب، به خود آمد و پلک گشود.و این همه در کَسری از ثانیه بود.
🔸زینب گفت؛ ما رأیت الاّ جمیلاً‼️ندیدم به جز زیبایی❗️
🔹در آنروز، جلوه های شرف و غیرت و محبت به تمامی رُخ نمودند، و ما جز رشادت و وفاداری و زیبایی هیچ ندیدیم.
🔸پروردگار مهربان، نعمات بیشمار خود را بر مردان ما فرو فرستاد،
🌷 لباس زیبای شهادت را بر آنان پوشاند و با عزت و عظمت به سرای باقی شتافتند.
✅مادرت به سوگت بنشیند پسر زیاد!
🔹تو خود را برای پاسخ آنچه کرده ای آماده کن.
🔸گفت؛ نجات یافتگان ماییم نه شما.
🔹زینب گفت؛ دیری نمی پاید که خداوند همه را در محکمۀ عدل داوری جمع خواهد کرد،
👈 آنوقت معلوم شود هر کس چه کاره است!
🍂گَرد مرگ پاشیده شد بر تالار به سخن دختر علی،
🌾ابن زیاد، مقهور در این گفتگو، نگاهی به حاضران مجلس کرد و خشم خود را فرو نشاند.
🔹گفت؛ بخدا سوگند، قلبم خُنک شد و دلم شفا یافت به قتل حسین و یاران عصیانگر او.
💔دانه های اشک، قطره قطره از چشمان زینب فرو غلتید.
🔹گفت؛ سرورم را کُشتی و شاخۀ عمرم را قطع کردی و نهال ما را شکستی.
🔸اگر تسلّی دل تو در این است، بدان شفا یافته ای.
🔹گفت؛ این زن به زبان شعر سخن می گوید، پدرش هم شاعری ماهر بود.
🔸زینب گفت؛ مرا با شعر و قافیه پردازی چه کار؟آنچه بر زبانم جاری شد، سوز خُفته در سینه ام بود.