#همراه_با_کاروان_حسینی
🌷باسم رب الحسین🌷
🌙شب بود و مظلومیت و سکوت.و ماه کم فروغ می تابید.
🍃و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند.
🍂اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را شانه می زد.
🕊رقیه در اندیشۀ روز عاشور، خود را ملامت می کرد.
💧با خود گفت؛ کاش لال می شدم و آب طلب نمی کردم.
⚡️و بار دیگر آن روز را به یاد آورد.
🌴روز عاشور بود و مشک ها به ضرب تیزی نیزه و شمشیر پاره بود،
🍁خیمه گاه بی آب بود،
🌾و فریاد العطش از خیمه بر می خواست.
🍂 و او، از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود.
💧گفت؛ قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم.
💚قافله سالار به عباس گفت؛ عباس برویم برای آب.
🕊و عباس، بی محابا مشک ها گِل زین کرد و آماده شد.
🍃و دو مرد، دو برادر، تاختند سوی آب.
🌴مردان که رفتند، خیمه ها ماندند و زنان و کودکانِ بی پناه.
🐎و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمه ها،
🙏فریاد استغاثه از خیمه ها برخاست،
💚قافله سالار گریزی نداشت جز آنکه باز گردد.
🍃سر اسب چرخاند و بازگشت.
🌷عباس تنها ماند،
🐎و سواران سپاه در برابر او، با شمشیرهای آخته و نیزه به صف شدند.
🗡عباس شمشیر کشید و بر آنان هجوم بُرد،
💛و از دل آکنده از کینۀ جُنود شیطان راه گشود،
🐎بی محابا تا علقمه تاخت.
💦به آب زد و مشک ها یک به یک پُر کرد.
🍃و سپس،دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب.
💫پرتو نوری، آب را روشنی بخشید،و صدایی او را خواند،
💖گویی فاطمه (س)بود، که صدا زد؛ عباس!
💫عباس نگاه گرداند، فاطمه (س)بود که او را می خواند.
💦آب از کف فرو ریخت،
❌گفت؛ نمی نوشم تا یوم الله ظهور!
🍁و لبان خشکیده به زبان تَر کرد و تاخت سوی خیمه گاه.
🐎سپاه جهل و تاریکی یورش کردند،
🗡و عباس شمشیر گرداند و آنان را یک به یک سرنگون کرد.
🏹باران تیر بر مشکها بارید.
🐎اسب نفسزنان در میان نخلستان تاخت،
💥و مردان سپاه، به زخم شمشیر عباس، یا کشته شدند یا گریختند.
🌴مردی از پشت نخل بیرون جهید.
🗡شمشیر در هوا گشت و فرود آمد.
💔قطرات خون بر زمین فرو غلتید و صدای عباس در فضا پیچید.
🔹گفت؛ واللَّه ان قطعتموا یمینى ، انى احامى ابدا عن دینى.
🔥مرد دیگری برخاست، شمشیر چرخاند و فرود آورد.
⚡️خون بود که بر زمین پاشید،و عباس، فقط می تاخت.
🏹باران تیر او را نشانه گرفت و مشکها دریده شد.
🐎اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند،
💧آخرین قطرهای آب، از مشکها بر زمین فرو افتاد،
🌾اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید،
🏹باران تیر، بار دیگر بارید،
🍂مشکها گِل زین مانده بود خالی، ولی خونین.
🌷و عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید،اما نه بر زمین،
✨بر دامن علی!
🌩به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید، چهره در هم کشید،
💚قافله سالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت.
🍃و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند.
💛قافله سالار گریه کرد و نالید،
🔹گفت؛ عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانه ام!
❤️عباس دست در دست پدر نهاد و گفت؛
🔸مولا جان! ترا به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمه ها نَبر!💔
📚قافله سالار
✍به روایت مجتبی فراورده
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
🆔
@besooyezohur