#همراه_با_کاروان_حسینی
🌷باسم رب الحسین🌷
☀️روز بود و بازماندگان کاروان، در حصار سپاهِ ظلمت شب،از کوره راهها ره سپرد.
🍂و رَمله، در خلوتِ تنهایی سوار بر اَستر، به یاد و خاطره ای از قاسم بود.
🍃قاسم از خمیه برون شد،
🍂رمله گفت؛ کجا قاسم؟
🍃قاسم، ایستاد و نگاه غمباری به مادر کرد.
🔹گفت؛ عمویم تنهاست.
🔸رمله گفت؛ کجا دُردانۀ مادر؟
🔹گفت؛ بی تابم از شوق دیدار پدر، مادر!
🔸رمله ایستاد و بغض ترکاند و آغوش گشود.
🔹قاسم، سر بر شانۀ مادر نهاد و او را تسلّی داد.
🔸رمله گفت؛ برو عزیز مادر. برو.
🔹قاسم عِنان اسب به دست، رفت و مقابل قافله سالار ایستاد.
🔸گفت؛ بروم عموجان⁉️
💚قافله سالار تنها نگاهش کرد.
🔹دوباره گفت؛ بروم عموجان⁉️
✨دست بر سر قاسم کشید و چشمانش به اشک نشست.
🌷محو جمال قاسم،موهایش را مرتب کرد،
🍃لباسش را آراست.
🍂و فقط نگاهش کرد.
🌿قاسم، که از درون می جوشید و می خروشید،
🙏به تمنّا، تبسم کرد.
💚و قافله سالار در سکوت، تنها مهربانی کرد.
🍁قاسم، سر فرود آورد و خود را بر پای قافله سالار انداخت،
🍀پای او را، بوسه از پس بوسه زد.
🔹گفت؛ بخدا نوبت من است. بخدا نوبت من است مولا!
💚قافله سالار او را بلند کرد و بوسید.
🌸به بغل گرفت و بویید.
🍃دستار از سر قاسم بر گرفت،
🌕صورت همچو قرص ماه او را پنهان کرد.
⭕️و عِنان اسب را گرفت.
🌷قاسم، کوچکتر از آن بود که پایش رکاب را بگیرد،
🍂اسب، سر فرو افکند و زانو زد.
🍃قاسم بر اسب نشست.
🔸گفت؛ دعایم کن عموجان!
💥نهیبی براسب زد و سوی میدان تاخت.
🐎استوار بر اسب، خود را محکم کرد و رجز خواند.
🔹گفت؛ بشناسید مرا اگر نمی شناسید،
🔸منم قاسم،
🔹فرزند حسن بن علی، نوادۀ پیامبر خاتم و امین خدا!
🔥جُنود ابلیس، صف کشیدند به مصاف.
🌪به سپاه کفر هجوم بُرد و از نظر پنهان شد.
🗡جنگ شمشیر در گرفت و غوغایی به پا شد،
🌴و رمله از کنار خیمه، با نگاهی گریان ناظر بود.
🌫عاقبت گرد و غبار میدان، رفته رفته فرو افتاد،
💚قافله سالار سوی قاسم پَر کشید.
🍃لحظۀ اندکی گذشت،
🍂پیکر بی جان قاسم را به بغل گرفت و از دل میدان، سوی خیمه ها آمد.
📚قافله سالار
✍به روایت مجتبی فراورده
🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴🍂🌴
🆔
@besooyezohur