دستش که به خنکی آب خورد با خودش گفت این دست دیگه بدرد من نمیخوره... مشک رو انداخت روی دوشش... رفت سمت خیمه ها... محاصره اش کردن... عباس؏ با اقتدار میجنگید... ی وقت نوفل‌بن‌ارزق شمشیر رو بالا برد... دست راست حضرت رو جدا کرد... عباس ؏ گفت فکر کردی ی دستم رو قطع کردی آب رو به خیمه ها نمیرسونم؟ مشک رو با دست چپ گرفت... ملعون دست چپ رو هم قطع کرد... ولی مگه عباس؏ تسلیم میشه؟ حضرت مشک رو به دندان گرفت... هرطور شده باید آب به خیمه ها برسونه... اخه قول داده... 💔