✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✍آقاى سيد محمد رياضى يزدى شاعر معروف حكايت كرد كه دوستى داشتم از صلحا و خوبان وى می‌گفت روزى با سيدى بزرگوار در جائى نشسته بوديم شيخ ابراهيم نام كه با دوستم سابقه مودت داشت بر ما وارد شد 🔹پس از تعارفات معمول سيد به او گفت: آقا شيخ ابراهيم ماجراى خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى براى رفيق ما بازگو 🔸شيخ گفت: از گيلان به زيارت مشهد آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد بدون خرجى ماندم حساب كردم تا مراجعت به وطن به پانصد تومان احتياج دارم 🔹به حرم مشرف شدم و به امام عرض كردم: به پانصد تومان نيازمندم كه به گيلان بازگردم انتظار مرحمت دارم 🔸اما تا روز ديگر خبرى نشد مجدداً در حرم عرض حاجت كردم و گفتم: سيدى، من گداى متكبرى هستم و اين بار هم احتياج خود را به حضورت عرض می‌کنم اما اگر عنايتى نفرمائى ديگر بار نخواهم آمد و چيزى نخواهم گفت ولى يادداشت می‌کنم كه امام رضا عليه السلام مهمان نواز نيست 🔹چون از حرم خارج گرديدم شنيدم كه از پشت سر كسى مرا صدا می‌زند بازگشتم ديدم شيخى است كه بعداً فهميدم او را حاج شيخ حسنعلى اصفهانى می‌خوانند 🔸حاج شيخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند: آقا شيخ ابراهيم گيلانى چرا اينقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتى؟ شايسته نيست كه چنين بى ادب و گستاخ باشى 🔹سپس پاكتى به من دادند از اطلاع شيخ بر مكنونات باطنى خود و سخنى كه سراً با امام خود در ميان نهاده بودم غرق تعجب شدم به خانه آمدم و پاكت را گشودم با كمال شگفتى ديدم كه پانصد تومان است 🔸تصميم گرفتم كه صبح روز ديگر به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم كه چگونه از راز دل من آگاه شده و اين پول از كجا است؟ 🔹اما شب در خواب ديدم كه شيخ به خانه آمدند و فرمودند: آقا شيخ ابراهيم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتى به تو داده شد ديگر از كجا دانستم و از كجا آوردم به تو مربوط نيست بدان كه اگر براى اين پرسش به خانه من بيائى تو را نخواهم پذيرفت 🔸از خواب بيدار شدم و ديگر برای اين كار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان بازگشتم 🌷 ╭══━⊰🍃🌸🌸🌸🍃⊱━══╮    http://eitaa.com/beyt_alhosein ╰══━⊰🍃🌸🌸🌸🍃⊱━══╯