🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت9
به طرف در حرکت کردم
بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت:
- باباتو خوبی، مومن...
مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این مهمانی حضور نداشته باشم.
مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت:
- باشه...
پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد.
ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم.
با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ...
سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم
به طرف خروجی ویلا حرکت کردم.
به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم.
آرام بودم ...
خیلی آرام ...
به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد.
ملوک متعجب پرسید:
- رها تویی؟
اتفاقی افتاده؟
چی شد ؛ برگشتی؟
آرام گفتم:
- سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم.
بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم.
احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم
- ممنون بابایی که پیشم بودی.
آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست.
حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸