میگفت... در‌که‌زدن... هجوم‌ک‌اوردن... مادر‌دستشو‌گزاشت‌تخت‌سینه مولا... گفت‌نه‌تو‌نرو‌من‌میرم‌من عزادارم‌اینا‌حرمت‌منو‌نگه میدارن:)... با‌من‌که‌کاری‌ندارن... روایت‌شده‌از‌فضه‌ک‌خانوم حجاب‌سر‌نداشته‌و‌انقدر‌مطمئن بوده‌ک‌کاریش‌ندارن:)... میره‌میگه‌منم‌زهرا‌دخت‌نبی میگن‌هر‌کی‌میخوای‌باش:) و‌با‌لگد‌ب‌در‌میزنن:)... فضه‌میبینه... ی‌چادر‌برا‌خانوم میاره‌.. آخ‌خدا:) در‌ک.‌بسوزه... چادر‌.ک‌بسوزه... موی‌سر‌میسوزه:)💔