قسمتی از رمان مهیّج بعدی😜:
از دست ندیش!
به شانهاش چنگ زدم و کشیدم سمت خودم. گوشش که مماس دهانم شد خفه گفتم: شهداد، این یارو کیه؟ مطمئنه؟
چشمهایش سرخ بود. گفت: آره ماهَل جانم. تو خیالت تخت. فقط این چشای سگیت رو ننداز بیرون از پوشیه. همه میفهمن چه خبرته.
شانهاش را رها کردم. تور را صاف کردم و پشت سرش ایستادم. مردک با نگاه خیرهاش عذابم میداد. با خودم قسم خوردم به محض اتمام کار سید، کار او را هم تمام کنم. هم او و هم شهداد را. هردوشان فقط برایم نحسی داشتند.
مدیر دفتر سید صدایمان زد: بیایید داخل. نوبت شماس.
تور مانع دیدم بود. به ناچار دست روی کمر شهداد، جلو میرفتم. حالم از لمسش به هم میخورد. روی مبل که نشستیم تازه توانستم برای اولین بار چهره سید را ببینم. با چیزی که در عکسش بود زمین تا آسمان فرق داشت. زمین تا آسمان... بی نهایت. لبخندش، سفیدی عجیب پیشانیش، حتی عرقچین سبزش هم با دیگر عرقچینها فرق داشت. ضربهای به شانه ام خورد. به شهداد نگاه کردم.
گفت: سید با توئه.
رو کردم به سید: ها؟ چیزی گفتین؟
سید لبخندش بیشتر شد: انگار باید حرفامو از اول بگم. سلام عرض کردم، بعد اینکه بانو به اختیار خودشون اومدن یا...؟
باز سقلمه شهداد بهم فهماند که خیره و ساکت مانده ام.
گفتم: به زور؟ نه... سلام
خندید. سرش را زیر انداخت: از قیافه داماد که عجله و کمی اضطراب میباره. اگه شما هم همینقدر مشتاق باشین دیگه کار حله.
گفتم: حله.
باز خندید. با انگشترش بازی بازی کرد. انگشترش سرخ بود. معلوم نبود آن را در انگشت میغلتاند یا دل من را میلرزاند. اصلا چه شد یکدفعه این زیر و روییِ دلم؟
سید گفت: خب بسم الله الرحمن الرحیم. اول یه صلوات بفرستین.
شهداد و آن مرد و سید و دو همراهش که با کمال آرامش داخل دفتر نشسته بودند خواندند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی اصحابه.
چیزی در دلم تکان خورد.
سید گفت: خب مهریه رو پرداخت میکنین یا بعد از خطبه؟
آن چیز در گلویم بال بال میزد.
شهداد خندید و گفت: گفته بم میبخشه! عاشقمه!
چشمهایم آب آورد. تور و پوشیه را کاملا بالا زدم. از توی حلقم چنگ میخورد. دویدم و در بالکن را باز کردم. قبل از خروج کامل، یک دودزا داخل اتاق انداختم. صدای سرفه جمع را در صدای عق زدنم میشنیدم.
هر کس چیزی میگفت. از پشت سر دست او را گرفتم و کشیدم.
و ناگهان صدای انفجار بلند شد.
چشمهایش را که باز کرد، قطره اشکم را که دید، آرام و ضعیف گفت: تو همون عروسی؟
بینیام را بالا کشیدم: آره سید. همونم. ماهل. ما اومده بودیم بکشیمت. از طرف عبدالمالک. اما نتونستم. دیوونم کردی با یه نگاه، شیعه عوضی.
اشکهایم بارش گرفت. سید در آغوشم باز از حال رفت. ترکش کتفش را بریده بود و خون ریزی بیحالش کرده بود.
دستم را از خون بدنش آغشته کردم و رو به ماه گرفتم: انتقام این ترکش رو ازت میگیرم عبدالمالک
https://eitaa.com/joinchat/592969839C328797b591