یک روز که خواب🌊 بودم، خورشید خانم 🌞با شوق و ذوق من رو صدا زد: دریا 📣📣 دریا📣📣 از خواب پریدم. گفتم: چه شده⁉️ خورشید خانم اتفاقی افتاده⁉️ خورشید خانم🌞 گفت: بله، خبر خبر، آماده‌ای بشنوی. با تعجب گفتم: چه شده⁉️ گفت: امروز محمد مهربان☀️ و عمویش جناب ابوطالب ☀️دارند به اینجا می‌آیند. شوکه شدم. نمی‌دانستم که چکار کنم. فقط بالا و پایین پریدم و گفتم: هورااااااااااا🌊 یعنی من دارم به آرزویم می‌رسم. خدایا شکرت🙏 از طرفی من در جایی بودم که مردمش خیلی نادان بودند. آنها بت‌های بی جان را می‌پرستیدند. فرزندان و خانواده‌ی خود را برای بت‌ها قربانی می‌کردند. آن روز که حضرت محمد مهربان☀️ به سرزمین ما آمد، مردم چند نفر را برای قربانی لبه‌ی من گذاشته بودند. آنجا بت بزرگ را قرار داده بودند. قربانیان را کنار بت بزرگ نشانده بودند. من چشمم به راه بود. ناگهان دیدم که مردی از دور می‌آید. دقت کردم. یکدفعه خورشید خانم🌞 گفت: دریاجان🌊 حضرت محمد آمد. خیلی خوشحال شدم و از خوشحالی بالا و پایین پریدم🌊💦💦 محمد مهربان نزدیک‌تر شد. دید که قربانیان کنار بت هستند. به دست و پای آنها طناب بسته شده است. او طناب‌ها را باز کرد. بعد نگاهی به من انداخت. به من فرمود: به امر خدا شدیدتر شوم و بت بزرگ آن مردم را بشکنم. با اشاره‌ی محمد☀️ خروشان شدم. بت شکست ...