پنجره را باز کرد. چشمش افتاد به آقا سید جواد که درخت ها را آبیاری می کرد.
یاد حرف پدرش افتاد: سید جواد سن و سالش بالاس. پسرش هم شهید شده و دست تنها براش سخته همه کارهای پارک و سر و سامون بده.
کتاب هایش را براشت و رفت پایین. شیلنگ را از دست پیرمرد گرفت و گفت: شما استراحت کن، من خودم کارهای باغ رو انجام می دم.
مردم وقتی از کنار پارک رد می شدند با دیدن آرمان تعجب می کردند. قیافه و لباس او به پارکبان های شهرداری نمیخورد.
بعضی از همسایهها، که آرمان را نمی شناختند، فکر میکردند او کارگر است و آمده به درختها آب بدهد. آرمان متوجه فکر آنها میشد، اما به روی خودش نمیآرود.
📒 کتاب آرمان عزیز
🆔
@bibliophil