1.71M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
سالها بود،زمین در حسرت پیوند با آسمان می‌سوخت و فرش نشینان بی بهره از دیدار عرشیان در خواب سنگین جهل روزگار میگذراندند... فتنه ها کمر به نابودی بسته بودند و آتش جنگها،جهان را به برهوتی از ظلم تبدیل کرده بود..آری جهانی پر از تاریکی و فریب،خزان زده و لبریز از ناامیدی..قحطی مهربانی و خشکسالی معنویت بیداد میکرد..همه جا پرچمهای گمراهی برافراشته و نشانه های رستگاری کهنه گشته بود... در چنین روزگاری خداوند اراده کرد تا با به عهد خود وفا کند..محمد در کنج غار غرق مناجات با معبود بود،که صدای ملکوتی جبرئیل فضای غار که نه،عالم را پر کرد:«بخوان... بخوان دلیل خلقت کائنات،بخوان خورشید زندگی بخش خاک نشینان،بخوان نشانه رحمت خدا بخوان تا خداوند تو را تاج هستی کند،بخوان که تمام رسولان مقدمه و مبشر تو بودند،بخوان:«إقرا باسم ربک الذی خلق»و محمد خواند«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد» خواند و همه عالم از حرکت ایستاد..تمام ذرات هستی مبهوت لحظه ی پیوند دوباره مُلک و‌ملکوت...چشم ها و دلها و عقل ها همه محو نورانیت غار کوچک و تاریک حرا که خدا میخواست آخرین نور هدایت از کنج آن بر عالمیان بتابد..هوای غار عطر پیراهنش را که بوی پر جبرئیل گرفته بود به دهان باد داد تا به تمام عالم برساند خبر مبعوث شدن محمد را محمد پایین می آید و بال فرشتگان فرش قدم‌های بهاری اش می‌شود.تمام سنگها بوی رسالتش را تا اعماق جان نفس می‌کشند.کوه طاقت عظمت او را ندارد چیزی تا خرد شدنش نمانده که به احترام حضور آخرین فرستاده می ایستد..همه مخلوقات خدا مشغول تسبیح هستند:«السلام علیک یا رسول الله..