بسم الله الرحـــــــــــــــــمن الرحیم 🔺️سه نصیحت لقمان حکیم 🌱محبوب القلوب : لقمان ، پسرش را به سه چيزْ سفارش كرد و گفت : «پسرم ! رازت را پيش همسرت فاش نكن و از نوكيسه(تازه به دوران رسیده) قرض نگير و هرگز با پلیس ، برادرى نكن». پس وقتى كه لقمان در گذشت ، پسرش خواست كه سفارش او را تجربه كند. پس به بازار رفت و گوسفند پوستْ كنده‌اى را خريد و آن را در خورجين گذاشت . سپس نزد زنش آمد و گفت‌: من كسى را كشته ام و آن را در خانه دفن مى كنم . پس به هيچ كس نگو! آن گاه، آن را نزد وى دفن كرد . سپس نزد نوكيسه اى رفت و از او قرض گرفت ، و با پلیسی رفاقت كرد . چند روزى كه سپرى شد ، با زنش بگومگو كرد و او را زد . زن ، فرياد زد و به وى گفت : مردى را كشته اى، و حالا مى خواهى مرا بكشى؟! سپس زن، پادشاه را از ماجرا آگاه ساخت و پسر لقمان به خانه همان پلیس فرار كرد . وقتى پلیس نزد پادشاه رفت و زن را نزد او ديد ، پادشاه بدو گفت : او را كجا بيابم ؟ پلیس گفت : من جاى او را مى دانم ؛ چون او رفيق من است. سپس رفت تا او را دستگير كند . [پسر لقمان] به او گفت : سبحان اللّه ! تو رفيق منى ، و من به تو پناه آورده ام ! پليس گفت : اين، خون است و فرمان پادشاه ، سخت تر از اين است كه تو را از او پنهان كنم . آن گاه، او را دستگير كرد و به سوى پادشاه كشاند . در همين زمان بود كه طلبكار [نو كيسه] به او رسيد و به او چسبيد و گفت : شايد تو كشته شوى يا به دار آويخته شوى . مال من چه مى شود ؟ [پسر لقمان] به او گفت : صبر كن تا از دست آنها رها شوم . گفت : نه ، مهلت نمى دهم، تا اين كه اوّل بدهىِ مرا پرداخت كنى . وقتى كه به حضور پادشاه رسيد ، پادشاه بدو گفت : اى پسر لقمان ! چنين كارى سزاوارِ تو نيست . پس چرا انسان محترمى را كشتى ؟ گفت : خدا پادشاه را عزيز گردانَد ! يكى را بفرست تا كشته را ببيند . آن گاه، جستجو كردند و سر خورجين را گشودند ، و گوسفند پوستْ كنده اى را بيرون آوردند. در اين حال، پادشاه خنديد و گفت : شرح حال چيست ؟ [پسر لقمان] گفت : در حقيقت، پدرم مرا به سه چيز سفارش كرده بود . خواستم آنها را تجربه كنم، كه تجربه كردم . پس همان طورى كه او گفت ، درست بود .🌸 🌷محبوب القلوب :وإنَّهُ أوصاهُ بِثَلاثَةِ أشياءَ : وقالَ : يا بُنَيَّ ، لا تُفشِ سِرَّكَ بَينَ يَدَيِ امرَأَتِكَ ، ولا تَستَقرِض مِن جَديدِ الكيسِ ، ولا تُؤاخِ الشُّرطِيَّ أبَداً . فَلَمّا تُوُفِّيَ لُقمانُ أرادَ ابنُهُ أن يُجَرِّبَ وَصِيَّتَهُ ، فَذَهَبَ إلَى السّوقِ ، وَاشتَرى شاةً مَسلوخَةً ، وجَعَلَها فى جَوالِقَ ، فَأَتى إلَى امرَأَتِهِ ، وقالَ إنّي قَتَلتُ نَفساً ، وأدفِنُها في بَيتي ، فَلا تَقولي لِأَحَدٍ ، فَدَفَنَها عِندَها . فَذَهَبَ إلى أحَدِ جَديدِ الكيسِ فَاستَقرَضَ مِنهُ ، وأوقَعَ الصُّحبَةَ مَعَ شُرطِيٍّ . فَلَمّا مَضَت أيّامٌ ، تَشاجَرَ مَعَ امرَأَتِهِ فَضَرَبَها ، فَصاحَت وقالَت : قَتَلتَ رَجُلاً ، وتُريدُ أن تَقتُلَني ، فَأَخبَرَتِ المَلِكَ بِذلِكَ ، فَهَرَبَ إلى بَيتِ الشُّرطِيِّ ، فَلَمّا ذَهَبَ الشُّرطِيُّ إلَى المَلِكِ ، ورَأَى المَرأَةَ عِندَهُ فَقالَ لَهُ المَلِكُ : أينَ أطلُبُهُ؟ فَقالَ الشُّرطِيُّ : أنَا أعرِفُ مَكانَهُ لِأَنَّهُ صَديقي ، فَذَهَبَ إلَيهِ لِيَأخُذَهُ ، فَقالَ لَهُ : سُبحانَ اللّهِ أنتَ صَديقي ، وقَدِ التَجَأتُ إلَيكَ ، قالَ الشُّرطِيُّ : هذا دَمٌ ، وأمرُ الأَميرِ أشَدُّ مِن أن أكتُمَكَ عَنهُ ، فَأَخَذَ بِهِ يَجُرُّهُ إلَى الأَميرِ ، إذ وَصَلَ إلَيهِ صاحِبُ الدَّينِ ، فَتَعَلَّقَ بِهِ ، وقالَ : لَعَلَّكَ تُقتَلُ أو تُصلَبُ ، فَأَينَ مالي؟ قالَ : اِصبِر حَتّى اُخَلَّصَ مِن أيديهِم . فَقالَ : لا اُؤَجِّلُكَ حَتّى تَقضِيَ دَيني أوَّلاً ، فَلَمّا دَخَلَ عَلَى المَلِكِ قالَ لَهُ المَلِكُ : يَابنَ لُقمانَ ، ما كُنتَ جَديرا بِهذا ، فَلِمَ قَتَلتَ نَفسا مِن غَيرِ حِلِّها؟ قالَ : أعَزَّ اللّهُ الأَميرَ ، أرسِل أحَدا حَتّى يُحضِرَ القَتيلَ ، فَفَتَّشوا وفَتَحوا رَأسَ الجَوالِقِ ، فَأَخرَجوا شاةً مَسلوخَةً ، فَضَحِكَ الأَميرُ ، فَقالَ : كَيفَ الحالُ؟ فَقالَ : إنَّ أبي أوصاني بِثَلاثَةِ أشياءَ ، فَأَرَدتُ أن اُجَرِّبَها فَجَرَّبتُها ، فَكانَ كَما قالَ .🌿 📚حکمت نامه لقمان، ص۲۰۲