"بیداری مــردم "
روایتی‌ازقاسم‌مصفاوعکسی‌که‌از شهیدبابک‌نوری‌گرفته‌شد🥺👇🏼 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🦋... چه‌چیزی‌بهترازاینکه‌به‌عنوان‌مدافع‌حرم‌بیای ‌سوریه‌وهمان‌روزاول‌قسمت‌بشه،بری‌زیارت ‌حرم‌حضرت‌رقیه(س)،آن‌هم‌توروزشهادت ‌حضرت. توی‌آن‌لحظات‌داخل‌حرم،حس وحال ‌عجیبی‌داشتم؛‌باورم‌نمی‌شدو هنوزنتونسته‌بودم ‌به‌خودم‌بقبولانم ‌که‌قسمت‌ماهم‌شده‌که‌بیایم‌سوریه. یعنی‌همه‌چیزیهویی‌جورشده‌بودو خیلی‌هاوقتی خبراعزام‌ماروشنیده‌بودند، فکرمی‌کردندیه‌شوخی‌بیشترنیست.اماوقتی‌واسه‌سوریه‌فراخوانده‌بشی،‌هرآنچه‌که‌لازمه،باهم‌جوردرمیاد،وحالامن‌ورفقاتوی‌حرم‌حضرت‌رقیه‌هستیم.زن‌های عرب‌بالَطم‌وزدن‌طپانچه ‌به‌سروصورتشون،دارندبه‌سبک‌خودشون‌عزاداری‌می‌کنندوحس‌عجیبی‌درتوپامی‌گیره؛موبه‌تن‌آدم‌راست‌میشه‌واشک‌به‌خودی‌خود، لای‌محاسنت‌راه‌بازمی‌کنه.زیارت کردیم‌ونماز ودعاروباحس‌وحالی‌خوندیم‌که‌ازوصفش‌عاجزم.ازایران‌باخودم‌دوربین‌عکاسی آورده‌بودم. بعداز زیارت،مشغول‌شدم‌به‌گرفتنِ‌عکس ‌ازدوستان.بعضی ازبچه‌هایی‌که‌باماآمده‌بودند و من‌نمی شناختمشان،ازم‌درخواست‌عکس ‌می‌کردندومن‌هم‌کنارپنجره‌های‌ضریح‌یاجاهای‌دیگرحرم،ازشان‌عکس‌می‌گرفتم. گرم‌عکاسی‌بودم‌که‌صدای‌زنگ‌دارِمخملین ‌کسی‌که‌لحنش‌صمیمی‌ورفاقتی‌بود، به‌گوشم‌خورد:«میشه‌ازمن‌هم‌عکس‌بگیری؟»برگشتم‌دیدم‌یه‌جوان‌خوش‌قیافه‌بادو تاابروی‌کمانیِ پُرپشت وباسیمایی‌به ‌غایت‌زیباوبایه‌بافت‌سیاه‌و سفیدکه‌صمیمی‌و مهربونش‌نشون‌می‌داد، اومدمابین‌دوتاازبچه‌های‌دیگه‌ایستادومن چندتاعکس‌ازش‌گرفتم.تشکرکردورفت. آن لحظه‌اصلافکرنکردم که‌عکس‌روچطوری ‌بایدبه دستش‌برسونم.ازاین‌ماجراحدود 40روزی گذشت‌تااینکه‌خبرشهادت‌دونفراز بچه‌های گیلان‌به‌مارسید.آره‌یکیش ‌بابک‌نوری،همون جوان‌باجمال‌ومهربون‌و دوست‌داشتنی‌و نفر وسط‌‌‌‌توی‌تصویربود ومن‌موندم‌و یه‌عکس...🥺💔 راوی: قاسم‌مصفّا ☘️ ———🖤⃟‌————— ‌ "شهــ گمنام ــیـد"