فرزندان آگاه
(۲)
پدر فراموش شده:
مرد محترمى نقل مى كرد، با اصرار همسرم، بچه ها را پس از پايان تحصيلات ابتدايى به لندن فرستادم. با اين كه شخصا تمايل زيادى به اين كار نداشتم در ظرف چند سال با هر زحمتى بود پولى فراهم مى كردم و به خيال خود وسائل آسايش و راحتى آن ها را در ديار فرنگ مهيا مى ساختم.
سال گذشته مصمم شدم براى ديدار بچه ها و سركشى به وضع تحصيلى آن ها سفرى به لندن بكنم، قبلا مراتب را تلگرافا به بچه ها اطلاع دادم و به يكى دو نفر از دوستان هم كه در لندن بودند، قصد خود و ساعت ورودم را خبر كردم بارى ساعتى فرا رسيد كه هواپيما در فرودگاه لندن به زمين نشست و من به شوق ديدن نور چشمى ها به اطراف نگاه مى كردم، متاءسفانه هر چه بيشتر جستجو مى كردم كمتر اثرى از بچه ها بود، تا بالاخره يكى از آشنايان كه او هم از ساعت ورودم مطلع بود مرا ديد و به طرفم آمد، با ناراحتى از بچه هايم پرسيدم، گفت: امروز (پيك نيك) مى روند و به من گفتند به اطلاع شما برسانم كه منتظر آن ها نشويد چون حداقل ده روز در گردش دسته جمعى خواهند بود!
به محض شنيدن اين خبر خون در عروقم منجمد شد كه: اى واى من هزاران كيلومتر راه براى ديدن بچه ها طى كرده ام و آن ها با اين كه مى دانستند من مى آيم به گردش رفته اند، با اين همه قانع نشدم و از دوست خود پرسيدم كه ديدن آن ها قبل از حركتشان امكان دارد يا خير! دوستم گفت بله، چون فاصله زيادى تا راه آهن نيست، اگر عجله كنيم ممكن است قبل از حركت به ديدن آن ها موفق شويد. با اتومبيلى كه دوستم داشت به طرف مقصد حركت نموديم اتفاقا محلى كه بچه هايم در آن محل اجتماع كرده بودند ممنوع الورود بود و پليس اجازه نمى داد كسى وارد آن محوطه بشود. با چشم كنجكاو دقت كرديم و بچه ها را درست موقعى كه عازم سوار شدن به قطار بودند ديديم، شما خيال مى كنيد چه صحنه اى به وجود آمد:
من با اضطراب تمام و بدون توجه به مقررات حتى دستور پليس با سرعت به طرف بچه ها دويدم، در حالى كه آن ها هم كوشش مى كردند از رفقاى خود پيشى گرفته و زودتر سوار قطار بشوند!
هنگامى كه چشمان ما با هم تلاقى كرد من از فرط شوق گريه مى كردم ولى بچه ها فقط با اشاره دست (باى ، باى) با من كردند. قطار به حركت در آمد و من در جاى خود ميخكوب شدم. پليس هم در انتظارم كه به علت عدم رعايت مقررات جلبم نمايد، اين بچه ها اصلا فراموش كرده اند كه پدرى دارند كه مدت ها راه پيموده تا به آن ها رسيده و بعد با خود انديشيدم كه من ديگر براى آن ها حكم پدر شرقى را ندارم، بلكه ماشين پول سازى هستم كه بايستى ماهيانه آن ها را در موقع مقرر بفرستم. با دل افسرده و پشيمان عازم دادگاه خلاف در انگليس شدم.
پس از شروع محاكمه تصميم گرفتم از خودم دفاع كنم: ابتدا از رئيس دادگاه پرسيدم: آيا شما فرزند داريد و بعد همين سؤال را از هيئت منصفه كردم. هنگامى كه همگى پاسخ مثبت دادند، داستان خود را به آنان شرح دادم كه: من پس از سال ها دورى از فرزندانم آن ها را در محلى ديدم كه ورود به آن جا ممنوع بود, ولى اين من نبودم كه به طرف آن ها دويدم بلكه پدرى بود كه سال ها در اشتياق ديدن فرزندان خود خون جگر خورده بود و مطلع نبود كه محيط شما به فرزندانش آداب ديگرى آموخته است و اين پدر در اشتباه بود هنوز گمان مى كرده است بچه هايش همان ها هستند كه او چند سال پيش روانه اروپا نموده است. آنان بالاخره مرا به علت عمل خلاف مقررات مجرم شناخته و جريمه كردند!
@amn_org