🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃 🍂🍁 🌹عشق محبوب🌹 بعداز ناهار منتظر علیرضا بودیم تا طبق قرار قبلی برای آماده‌کردن دیسهای حلوا و خرمای مراسم سالگرد به خونه‌ی خانجون بریم. شستن ظرفها با مهناز بود و من از فرصت استفاده کرده و وضو گرفتم و توی اتاق به نماز ایستادم. سلام داده بودم که مهناز با عجله وارد اتاق شد و روسریش رو برداشت و رو به من گفت: - زود باش محبوب بچه‌ها بیرون منتظرن. چادرم رو از سر گرفته و سجاده‌م رو تا زدم و به سمت چوب‌رختی کنار اتاق رفتم. در حالیکه دکمه‌های مانتوم رو یکی یکی می‌نداختم از خونه بیرون زدم. شهلا و مهناز توی ماشین بودند و علیرضا کنار ماشین ایستاده بود و طبق معمول با چشمهایی که می‌خندید جواب سلامم رو داد و گفت: - بدو آهو جان که حسابی دیر شده و حتما تا الان عمه فرح جوش آورده و از دستمون عاصی شده. روبروی خونه‌ی خانجون از ماشین پیاده شدیم و علیرضا در حالیکه به سمت جعبه‌ی عقب ماشین می‌رفت گفت: - بیاید دخترا این وسیله‌ها رو ببریم تو. کیسه‌ی آرد و شکر رو به شهلا و مهناز سپرد و کیسه‌ی حاوی شیشه‌های گلاب رو هم به سمت من گرفت و خودش هم مابقی وسایل رو برداشت. شهلا و مهناز زودتر وارد شدند و من هم پشت سرشون. پا توی راهرو ورودی خونه‌ی خانجون گذاشته بودم که علیرضا از پشت سر صدام زد. - محبوب جان چند لحظه صبر کن. رو برگردوندم و سوالی نگاهش کردم. رنگ نگاهش نگاه عمو بود انگار، نه... رگه‌هایی از نگاه توبیخ‌گرای بابا رو هم داشت. شاید که نیاز بود تا به رسم ادب تعارف بزنم و این کار رو نکرده بودم. - چیزی شده پسر عمو؟ نهایت تلاشش رو داشت تا کلافگی درونیش بارِ صداش نباشه و کنترل شده گفت: - موهات بلنده و روسریت کوتاه، موهات رو بپوشون. آهوی من که بی‌احتیاط نبود... بود؟ گر گرفتم از خجالت. موهای بافته‌شده‌م رو مهار نکرده بودم و به خاطر عجله‌یی که داشتم فراموش کردم جمع و جورشون کنم. کلافه بودم از اینکه برداشت علیرضا چیزی به جز یک اشتباه سهوی باشه. دروغ چرا، کمی هم بهم برخورده بود و چرا اینقدر برداشت و رفتار علیرضا برام مهم بود؟ با خجالت و کمی دلخوری گفتم: - من... من با عجله آماده شدم. اصلا حواسم نبود. نـــــویـــسنـــده: مژگان.گ ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/bikaranemehr/22 🍁 🍁🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂