همه را در زندگی گونهای درد چشانده شده است؛ کسی عزیزش آسیب دیده است، کسی خودش آسیب دیده است، کسی عزیزش رفته است.
اما علی را چه میگویی که زهرایش، غریبانه چشمانش را از جهان بست و رفت؟
زهرایش رفت و کسی نمیدانست و نمیداند و نخواهند دانست که کجاست و از علی قول گرفت که کسی هم نداند.
زهرا رفت و علی تا به مسجد برود، بارها زمین خورد و کسی ندید.
زهرا رفت و علی گفت:« گریه میکنم و بدون تو، میترسم که زیاد زنده بمانم».
_آگاتایسابق، پانزدهمآذرهزاروچهارصدوسه؛