‌ ‌ ‌›› ‌مـثـل هـیـچ‌کـس! ‹‹ ‌یک؛ چه خبر است؟! ‌دقـیق نگاهش کرد؛ با نهایت محبّـتی که ممکن بود در یک نگاه جا بگیرد. تمامِ سی‌وسه‌سالِ گذشـته در ذهنـش مرور شد؛ انگار هـمین دیروز بود که مکّه، شگـفت‌زده به نورسـیده‌ی ابوطـالب خیره مانده‌بود... به نوزادی که خانه‌ی کـعبه شکاف برداشته‌بود و مادرش را چـهار روز در آغوش گرفـته‌بود، مثل هـیچ‌کس! تا اولین و آخرین کسی باشد که درون خانه‌ی خدا پا به دنیا گذاشـته. به نوزادی که راه کـعبه تا خانه را چشـم باز نکرده‌بود تا برسد به خانه‌ی کوچک ابوطالـب و در آغوش پسرعـمویش، اولین نگاهـش به این دنیا، نگاه به چـهره‌ی او باشد. ‌تنـگدستی ابوطالب و قحـطی مکّه را به یاد آورد، که بـهانه‌ شده‌بودند برای سـپری‌شدنِ کودکی‌‌های عـلـی در خانه‌ی او و خـدیجه‌اش؛ پابه‌پای وسـیع‌تر شدنِ او، هـم‌نفسِ روزهای پیش از پیامـبرشدنش. مثل هـیچ‌کس! ‌یاد شب‌های تنـهایی حرا به خیر! شب‌های خلوت‌کردنش با خدایی که تنـها دارایی‌اش بود؛ زمان‌های پنـهان‌ماندن از تمام چشم‌ها و هم‌نشینی با کـوه و با ستاره‌های بی‌شـمارِ آسـمان مکّه، که فـقط یک جـفت چشم به تماشای او می‌نشست؛ شبِ سیاهِ چشم‌های قـشنگِ عـلـیِ نوجوان. مثل همیشه‌ی همراهی‌ها‌یش. مثل هیچ‌کس! ‌گرما از آسـمان و زمـین می‌بارید. هـزاران هـزار چشمِ منـتظر، به شصت‌‌وسه‌سالـگیِ آخرین پیامبر دوخـته‌شده‌بود.‌ در ذهـن هـزاران مرد و زن مسلـمان، تنها یک پرسش می‌چرخید «رسول‌‌خدا این‌همه پیر و جوانِ خسـته‌ی ازحـج‌بازگـشته را در این گـرمای طاقـت‌سوز نگه‌داشـته تا چه بگوید؟» ‌کنارش، عـلـی ایستاده‌بود. پـیش‌رویش، جمـعیتی آن‌چـنان فراوان که آخـرین‌هایشان را نمی‌شد دید‌. و پـیرامونش، تمام ذرّات جـهان به انـتظار نشـسته‌بودند. تـاریخ برای ثبت این دقـیقه‌های بی‌سابـقه و بی‌تـکرار، به‌پاخاسته‌بود. خبری بزرگ در راه بود. ‌ ...«مثل هیچ‌کس!» ادامه‌دارد. ‌ ♾ @binahayat_ir