آن‌روز که دیدمش، داشت کفشش را وصله می‌زد. تا مرا دید فرمود «قیمت این کفش چقدر است؟!» آن کفش کهنه؟ قیمت؟! بی‌درنگ گفتم «هیچ!» فرمود «به خدا که همین کفشِ بی ارزش را از حکومت بر شما بیشتر دوست دارم! مگر این‌که باعث شود حقی را زنده کنم، یا باطلی را از بین ببرم...» •📜 بر اساس نهج‌البلاغه، خطبه۳۳• @binahayat_ir