🍃کوه درد و قلّۀ صبر گاهی به حقیقتی می‌رسم و آن را با همۀ وجودم می‌چشم. حقیقتم را با کسی در میان می‌گذارم. حقیقتم که انکار می‌شود سراپا درد می‌شوم. گاهی به حقیقتی می‌رسم و آن را از ته دل فریاد می‌کشم. وقتی حقیقتم قبول می‌شود امّا در پستوی خانه‌ها گم می‌شود سراپا درد می‌شوم. گاهی به حقیقتی می‌رسم و آن را پشت هم زیر لب زمزمه می‌کنم. وقتی توهّم‌ها به جای حقیقت بر سرم کوبیده می‌شود سراپا درد می‌شوم. گاهی به حقیقتی می‌رسم و با هق هق گریه آن را بیان می‌کنم. وقتی صدای قهقهه‌های تمسخر را می‌شنوم سراپا درد می‌شوم. اینها را گفتم که بگویم بمیرم برای تو آقا! تو همۀ حقیقتی هر چه حقیقت است پیش توست. چه قدر از حقیقت‌ها را چشیدی و آن را با ما در میان گذاشتی و ما شمشیر انکار را بر روی حقیقت‌هایت کشیدیم. چه دردی می‌کشی از دست ما! چه قدر از حقیقت‌هایی را که از ته دل فریاد کشیدی در پستوی خانه‌هایمان گم کردیم و تا همین امروز سراغی از آنها نگرفتیم. چه دردی کشیدی از دست ما! چه حقیقت‌هایی را که زیر لب زمرمه کردی و صدایشان به گوش ما رسید ولی با گُرز توهّمات بی‌انتهایمان بر سرشان کوبیدیم. چه دردی کشیدی از دست ما! چرا به حقیقت‌هایی که با هق هق گریه‌ات به گوش ما رسید قاه قاه خندیدیم و بانی گریه‌های بیشترت شدیم؟ چه دردی کشیدی از دست ما! کاش وقتی به دردهایی فکر می‌کردیم که ما به تو دادیم سراپا درد می‌شدیم! ما را ببخش که از درد دادنمان به تو دردمان نمی‌آید. محسن_عباسی_ولدی