ایام نوجوانی در یه مدرسه درس می خوندند. یه روز بین شون حرف شد و محمدرضا رو به علیرضا گفت ، به بابا بگم؟ علیرضا هم بهش گفت ، اگه بگی می‌زنمت.! نگران شدم‌ ؛ ترسیدم به راه بدی کشیده شده باشه. یه روز به محمدرضا گفتم: اون روز چی میخواستی بگی؟ اونم گفت ، علیرضا با پول توجیبی که شما بهش میدی ، برا بچه های فقیر مدرسه دفتر و خودکار و...میخره. با شنیدن این حرف خوشحال شدم و پول توجیبیِ علیرضا رو زیاد کردم... ( علیرضا و محمدرضا موحد دانش هر دو شهید شدند ) 📕 موحد ، ص١۰ « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » eitaa.com/roshana_ir rubika.ir/roshana_ir •┈┈••••✾•: