دور تا دورم جسد بود روزهای اول جنگ بود، مجروحين حمله‌ي موشكي به دزفول را به بيمارستان آورده بودند. ما نمي‌دانستيم موشك چيه و زخمي موشك، چطوريه؟ به اطراف خود نگاه كردم، ديدم دور تا دورم جسد است. گفتم سريعاً زخمي‌ها را به سالن غذاخوري ببرند و روي زمين بخوابانند و زخمي‌هايي كه لِه بودند، در اتاق‌هاي بخش بستري كنند. در اين احوال ديدم مسئول اتاق عمل با يك مجروح بر دوش وارد شد. گفت:اين بابامه، بايد برم مادرم را هم بيارم. او را گذاشت و به سرعت رفت. ده بيست دقيقه بعد مادرش را هم آورد، درحالي كه هشت تا از دنده هايش شكسته بود، ولي پدرش مرد. محوطه‌ی اورژانس و راهروها و روي تخت‌ها پر از مجروح و جنازه بود. تا ساعت هفت و نیم صبح يك‌سره درحال درمان مجروحین بودم. برداشت از کتاب "جراجی در خاکریز" حاوی خاطرات دکتر کرامت یوسفی @bicimchi1