🥀 تو شهر حلب دو تایی سوار موتور میرفتیم. 🥀 دیدم حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین على علیه السلام رو میخوند من ترکش نشسته بودم. 🥀 ترسیدم، فقط میتونست دو سه متر جلو رو ببینه، گفتم داداش مواظب باش تصادف میکنیم ولى توجه نکرد و همینطور که میخوند با ناراحتى گفتم سر تو بیار بالا خیلى خطرناکه باز هم به حرفم توجه نکرد. 🥀 داشتم عصبانى میشدم که با جدیت گفت چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا، یک لحظه توجه کردم به دور و برمون. دیدم اطوافمون پر از زنهاى بى حجابه. میترسید چشمش بیوفته به نامحرم... @bisimchi10