خاطرات #شهیدبهنـام_محمدی فصــــــل اول: قـسـمـت دوم2⃣ صالی خنده خنده رو به مجید گفت: - بفرما بیکاری سر به سر بهنام میذاری تا بدبختت کنه؟ مجید دستش را بالا برد و گفت: - من تسلیم ؛ اصلا شِکَر خوردم...هر چه دوست داری حرف بزن. تا رسیدن به سالن کشتی دیگر #بهنام ،مجید را تحویل نگرفت و مجید هر چه سعی کرد با بگو و بخند دل بهنام را بدست بیاورد نتوانست. صالح و مجید هر دو پانزده سالشان بود. از چند سال قبل کشتی را جدی گرفته بودند. گرچه صالح میدانست که مجید از او بهتر است. سال قبل در مسابقات قهرمانی نوجوانان استان، مجید قهرمان شد. صالح را دلداری داد که اگر خوب تمرین کند حتما موفق میشود. اول تابستان بود که صالح متوجه کودکی نه ، ده ساله شد. بیشتر او را زیر نظر گرفت... فهمید اسمش بهنام است. بهنام کم سن ترین کشتی گیر سالن بود ؛ ریزه و استخوانی، اما فرز و چابک و بازیگوش و سرزبان دار. حتی به بزرگتر از خودش هم گیر میداد! شر راه مینداخت و بعد هوار کشان میگریخت و سالن را به هم میریخت. صالح بارها دیده بود که وقتی دو نفر عرق ریزان باهم تمرین می کنند و پایشای در پای یکدیگر قفل شده، بهنام سر می رسید و یکی را هل میداد و کشتی را به هم میزد. یک بار هم یکی از کشتی گیرها که اندام عضلانی و ورزیده داشت، بهنام را مسخره کرد و او را به کشتی گرفتن خواند. بعد با مسخرگی به بهنام التماس میکرد که او را ضربه ی فنی نکند و آبرویش را پیش دیگران نبرد. بهنام سرخ و سفید شد. لب گزید و بی اعتنا به خنده های آن جوان و دیگران به گوشه ای رفت و طناب زد... @bicimchi1