.. متوجه کتابِ جلد چرمی شد که توی دستانش عرق کرده بود؛ کتابِ " قرآن " که از دیروز همدمِ او شده بود یکبارِ دیگر آن را گشود؛ شروع به خواندن کرد واین بار لرزشی سریع در اندامش حس کرد گویی یکباره در محیطی؛ زیر تابشِ منبعِ پرقدرتی از انرژی قرار گرفته باشد دستِ راستش را به بازویش فشرد؛ در حالی‌که آن کتاب را بغل کرده بود؛ اشکِ گرمی گوشه ی چشمهایش نشست و آرام رویِ گونه هایش غلتید گویی صاحبِ آن کتاب درخواستِ کمکش را شنیده وپاسخش را داده بود : " چون بندگان من از من بپرسند؛ بدانند که من نزدیکم ودعای دعا کننده را اجابت میکنم .." نوری به قلبش تابید طوری که احساس کرد خونِ تازه ای به رگهایش دویده احساسِ گرما کرد و گرمایی مطبوع و پایدار مثلِ آفتابِ گرمِ سواحلِ جنوب ایتالیا پنجره را باز کرد اِدواردو احساس کرد حرفها را از گوینده آن می‌شنود بدونِ هیچ واسطه ای؛ آن جملات نمی‌توانست حرفهای یک بشر باشد قبلاََ اگر می‌خواست با خدا حرف بزند باید راننده را خبر می‌کرد و‌از او می‌خواست تا به کلیسا بروند 📗اِدواردو مسافری از رُم @bicimchi1