🌸🍃🌸🍃 گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد... با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد... مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای ، بگذار من کمکت کنم. مرد، صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکس ، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد... طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است... مرد اول گفت: چه می گویی؟ من نود و نه ضربه زدم و دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم... و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست... اگر او نود ونه ضربه را نمی زد ، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند... جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند... اما خداوند مثقال ذره ها را هم محاسبه خواهد كرد... ‎ @boe_atre_khodaa