#روایت_نگاری |
#شهیدان_معلمند
🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان
#راهیان_مقاومت بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان
#فارس
🔸روز اعزام فرا رسید. سریع کاغذ نوشتهها رو به تعداد افراد هر اتوبوس تقسیم کردیم. روی اون کاغذا اینطور نوشته شده بود: روزگاری دنیا شلیک موشکهایش را به سمت جایی گرفته بود که آن را از محرومترین نقاط زمین میخواند، اما امروز همین نقطه محروم، معادله تجاری بالانشینهای آدمخوار را بههم زده و ابرقدرت روبه افول امروز را تهدید میکند. جبهه مقاومت معلمانِ تحولخواههم روزی معادلهی تعليم و تربیت کالایی را بههم خواهد زد. با همتهای ما معلمانِ در مسیر حاج قاسم.
🔸دو تا از اتوبوسها قرار بود زودتر حرکت کنه. سوار اتوبوسها شدیم و با صدقه و آیه الکرسی حرکت کردیم. در طول مسیر سرود سلام فرمانده و چندتا نماهنگ دیگه با بچهها همخوانی کردیم و فضای اتوبوس گرم و دلنشین شده بود. پس از چند ساعتی که توی مسیر بودیم، وارد کرمان شدیم. هرجا رو نگاه میکردی، عکس حاج قاسم را میدیدی. فضای شهر رو خیلی خوب آماده کرده بودن.
🔸رسیدیم به محل اسکان و با بچههای خادم کرمان که ارتباط گرفتم، ما رو سمت اتاقهامون راهنمایی کردن. اتاق بندیها رو انجام دادیم که وقتی بچه گها رسیدن بدون سر و صدا برن توی اتاقهای خودشون و بقیه بچهها بیدار نشن. بچههای کرمان خیلی خوب از ما استقبال کردن و قسمتی که اتاقهای ما بود کاملا در اختیار خودمون بود.
🔸بقیه اتوبوسها هم به اختلاف چند ساعت رسیدن و همه بچهها اتاقبندی شدن و تا مراسم افتتاحیه چند ساعتی وقت داشتیم. قرار بود اول بریم مراسم افتتاحیه و بعد هم گلزار شهدا که برنامه تغییر کرد و گفتن ساعت ۱۳:۳۰ حرکت میکنیم سمت گلزار. خیلی زیاد تاکید داشتیم که بچهها راس ساعت حاضر باشن، همه بچهها هم دقیقا راس ساعت ۱۳:۳۰جلوی در بودن. ربع ساعت گذشت، خبری از اتوبوسها نبود. ۴۵ دقیقه گذشت بازم خبری نشد. یه تعدادی از بچهها خسته شده بودن و میخواستن خودشون با اسنپ برن که منصرفشون کردیم. قبلا درمورد تاخیرهای این شکلی در زمان که هیچکس مقصر نیست و حکمتی پشتشه خونده بودم؛ بخاطر همین خودم زیاد برام مهم نبود.
🔸دقیقا یک ساعت و نیم معطل شدیم که سر و کله اتوبوسها پیدا شد. قرار بود با بچههای یزد با هم بریم که گفتن اول بچه های فارس سوار شن. اتوبوس اول و دوم راهی شد و سوار اتوبوس سوم شدم. هنوز مسافتی نرفته بودیم که یکی از بچهها اومد پیشم و آروم گفت: چیزی از صدای انفجار شنیدی؟ هنگ کردم. انفجار؟ کجا؟ تا اینکه خیابون یواش یواش از ماشینهای نیروی انتظامی و آمبولانسها پر شد. میگفتن کپسول گاز منفجر شده ولی دویدن مردم و پراکنده شدنشون، خبر از یک اتفاق جدی میداد. قلبم تند تند میزد. اتوبوس یک! اونا زودتر از ما حرکت کردن. سریع شماره یکی از بچهها رو گرفتم، در دسترس نبود.
آنتنها قطع شده بود. با گوشی یکی از بچهها شمارش رو گرفتم، بازم بر نداشت.
تا اینکه خودش زنگ زد و گفت: گلزار شهدا بمب گذاشتن، برگردید سمت خوابگاه. دلم لرزید.
🔸بچههای کرمان گفتن که هیچ اتوبوسی نرسیده به گلزار و هر دوتا اتوبوس دارن برمیگردن. یکم آروم شدم ولی هنوز استرس داشتم. راننده مسیر رو تغییر داد به سمت خوابگاه. پیاده شدیم و سریع رفتیم داخل. دل تو دلم نبود. هنوز دو تا از اتوبوسا برنگشته بودن. تا اتوبوس شماره دو برگشت هزار بار مردیم و زنده شدیم اما یکی از اتوبوسها هنوز برنگشته بود. آمبولانسهای بیشتری داشتن حرکت میکردن سمت گلزار و صداشون داشت دیوانم میکرد.نمیدونستیم دقیقا کیا با اتوبوس یک رفتن. اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم. به بچهها گفتم سریع از فایل اکسل شروع کنید حضور و غیاب بچهها. هرکسی نیست بهم خبر بدید. همه بچهها دست به کار شدن و دونه دونه اسامی رو چک میکردن. تعداد زیادی از بچهها بودن ولی اتوبوس یک...
📌معاونت
#فرهنگ_سازی بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان
#فارس
▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم
@boesna_news