#روایت_نگاری |
#شهیدان_معلمند
🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان
#راهیان_مقاومت بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان
#فارس
🔸حالا نه فقط بچههای خادم، همه کاغذ به دست گرفته بودن تا اسم بچههایی که برمیگشتن رو بنویسن. اسم هرکسی که نبود، بهم میگفتن و سریع شماره هاشون رو میگرفتم. فکر میکردیم بچههای اتوبوس یک هم مثل اتوبوس دو دارن با اتوبوس برمیگردن که یکی از بچهها بهم گفت دوستش زنگ زده و گفته از گروه جا موندن. زنگ زدم به کسی که به عنوان مسئول اتوبوس یک با بچهها راهی شده بود و تازه فهمیدم که این بچهها از اتوبوس پیاده شدن، انفجار دوم هم اونجا بودن و حالا خودشون دارن پیاده برمیگردن.
🔸وقت کم آوردن نبود. بعد از اینکه شنیدیم بچهها دارن پیاده برمیگردن و یه تعدادی جا موندن، دستای همه میلرزید اما وقت کم آوردن نبود. تند تند آمار کسایی که نبودن رو از بچهها میگرفتم. سریع با اون چند نفری که از گروه جا مونده بودن تماس گرفتم و باید آرامش خودمو حفظ میکردم که اونا هم کمتر بترسن. قرار شد از روی مپ، دانشگاه رو پیدا کنن و برگردن.نفر بعدی گوشیش خاموش بود. صدای آمبولانسها بیشتر میشد و خاموش بودن گوشی، فکرای منفی توی سرم میآورد.
🔸نفر بعدی. بعد از چند تا بوق گوشی رو یه آقایی برداشت. اونجا دیگه مطمئن بودم اتفاقی افتاده. الو گوشی خانم. بفرمایید من پدرش هستم. بعد از شنیدن اين جمله، انگار همهی دنیا رو یکجا بهم دادن. نگفتم چه اتفاقی افتاده، شماره دخترشون رو گرفتم و خداروشکر رسیده بودن دانشگاه. نفر بعدی در دسترس نبود. هربار که یا گوشی خاموش بود یا کسی بر نمیداشت و توجه کردن به صدای آمبولانسها دنیا رو رو سرمون خراب میکرد.
🔸وقت کم آوردن نبود. نفر بعدی. بازم یه آقایی گوشی رو برداشت. نمیدونم چرا توی اون لحظه باید این اتفاقا میافتاد ولی باز هم به خیر گذشت و شماره رو اشتباهی گرفته بودم. همینطور درحال تماس گرفتن بودیم. دونه دونه. همه منتظر بودن. نه فقط منتظر دوست و همدانشگاهیاشون، منتظر هرکسی که نبود. حتی کسایی که نمیشناختنش. گروهی که توی اتوبوس یک بودن، برگشتن. دلم میخواست برم جلو و تک تکشون رو بغل کنم. همه بچهها رسیده بودن. رفتن سمت اتاقهاشون تا یکم آروم شوند.
🔸باید با بچهها حرف میزدیم. درحدی که یه احوالی بپرسیم چون اصلا زمان حرف زدن نبود. بچهها به خانوادههاتون زنگ زدید؟ هر یک ساعت خودتون زنگ بزنید بهشون خبر بدید، نذارید نگران شن. سخته ولی با حال خوب باهاشون حرف بزنید. داشتم از پلهها میرفتم بالا که یکی از بچهها گفت حالا حکمت اون یک ساعت و نیم تاخیر رو فهمیدم. یکی دیگه از بچهها میگفت همین چند ساعت خیلی بهم درس داد، خیلی چیزا رو فهمیدم. شنیدن این جملهها قند تو دل آدم آب میکرد.
🔸تلوزیون روشن شد، تعداد زیادی از بچهها با چشمهای خیس زل زده بودن به گزارشی که شبکه خبر داشت منتشر میکرد. از همون شب تا چند دقیقه قبل از اینکه میخواستیم برگردیم شیراز، تعداد زیادی از بچهها میومدن در اتاق که میشه لطفا بریم گلزار؟ الان که خطری نیست، باید بریم گلزار. دل تو دلمون نیست، خانوادههامون راضین، ما با رضایت خودمون میخوایم بریم. شما فقط اجازه بدید خودمون میریم. فکر نمیکردم اصرار بچه ها اینقدر زیاد باشه. بچههایی که لحظه انفجار اونجا بودن ولی رسالت خودشون میدونستن که اون شب گلزار باشن. هم رسالت هم دلتنگی. هم ذوقی که برای این سفر و اون نقطهای که اونا رو به کرمان کشونده بود داشتن.
🔸اونایی که میگن سال دیگه مردم کمتری میرن کرمان، اشتیاق بچههایی که به هر دری میزدن که همون شب برن گلزار رو ندیدن، شایدم دیدن ولی میخوان اینطور فکر کنن. شاید اینطوری میتونن خودشون رو آروم نگه دارن. تا الان با همین توهمها تونستن خودشون رو راضی نگه دارن، ولی مگه عمر یه توهم چقدره؟
▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم
@boesna_news