پایگاه خبری تشکیلاتی بعثنا
#روایت_نگاری | #شهیدان_معلمند 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان #راهیان_مقاومت بسیج دانشجویی دانشگاه ف
| 🔰روایت فاطمه مرادیان از کاروان بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان 🔸با چند‌تا از بچه‌ها تو نمازخونه نشسته بودیم که یکی از دخترا اومد کنارم و آروم گفت: میگن دو سه نفر از بچه‌های یکی از دانشگاه ها گم شده. خطر برای بچه‌های ما به خیر گذشته بود ولی باز همه به‌هم ریختیم. بچه‌ها تصمیم گرفتن برای این اتفاق و آروم شدن دل‌ها، حدیث کسا بخونن. ساعت حوالی ۲۲ بود که صدا و سیما به احترام شهدای این حادثه، قسمت اول سریال ترور رو پخش می‌کرد. 🔸افراد زیادی به اون جمعی که خیره شده بودن به تلوزیون، اضافه شد. همه انگار که یه بغض فرو خورده داشتیم و منتظر یه بهونه بودیم تا این بغض بشکنه. بازم بچه‌ها میومدن سمتم که بگن: میشه بریم گلزار؟ اصلا شما هیچ مسئولیتی نداری، خودمون می‌خوایم بریم. همه دوست داشتیم بریم، اما نمی شد. از طرفی نمی‌دونستیم چجوری بچه‌ها رو قانع کنیم نمیتونستیم پیش‌بینی کنیم بعد از اون اتفاق اینقدر استقبال برای رفتن، زیاد باشه. 🔸بچه ها کانال ها رو چک کردید؟ اعلام شده یه دانشجو‌معلم تهرانی، شهید شده. اما خبر رو حذف کرده بودن. همه در بهت بودیم. خدا خدا می‌کردیم خبر راست نباشه. خانوادش چی؟ اون شب سخت گذشت، اما می‌دونم نه به اندازه خانواده و دوستای فائزه ولی برای هرکس یه جور گذشت. بعضی‌ها با گریه شب رو سحر کردن، بعضی‌ها هم با کابوس. خیلی سخت بود، برای همه. هر کسی به یه چیزی فکر می‌کرد. خیلیا به غزه‌. به ماجرای امروزی که هر ساعت توی غزه اتفاق می‌افته. اما این اتفاق کجا و غزه کجا؟ 🔸خیلی‌ها حس دلتنگی داشتن، دلتنگ حاج قاسم. خبر تائید شده بود. فقط یه نفر فائزه رو می‌شناخت، با هم دوره معلم راوی شرکت کرده بودن. اما همه گوشی دستشون بود تا بیشتر از این خبر بدونن. حداقل عکس فائزه رو ببینن. یه چیزی از فائزه بخونن، فائزه‌ای که رفیق شهید همه شده بود و بچه هایی که حس جا موندن داشتن، می‌خواستن بدونن چی شد خدا گلچین کرد و فائزه رو خرید؟ 🔸بچه‌های کرمان بهم زنگ زدن که دانشگاه خواجه نصیر، مراسم یادبودی برای فائزه تدارک دیدن. دوست داشتیم بریم ولی خانواده‌ها نگران بودن. اولش گفتیم بچه‌های فارس بهتره نیان ولی بعدش همه بچه‌ها معترض بودن که چرا؟ کاغذ و خودکار دستم بود تا اسم کسی نوشته نمی‌شد، اجازه سوار شدن نداشت. باور نمی‌کردیم بچه‌ها از نصف آمار کاروان بیشتر باشن. 🔸بچه‌ها برگشتن. چشماشون سرخ بود ولی هر کدوم انگار یه چیزی پیدا کرده چهرش می‌خندید. انگار اون گمشده قرار بود امسال، تو باشی فائزه. گمشده‌ای که بشه باهات حرف زد. درد دل کرد و ازت کمک خواست. راستی، حالا که فانوس دستت گرفتی و پیشگام شدی، یادت نره برامون دعا کنی شونه گ‌هامون محکم شن که بار تحول رو به دوش بکشیم. حالا وقت برگشتنه. هر کدوم یه تیکه از قلبمون رو جا گذاشتیم و سوار اتوبوس شدیم، تا با خودمون حساب کتاب کنیم و ببینیم کجای نقطه این قله قرار گرفتیم؟ ▫️بعثنا؛ صدایی از و برای دانشجومعلّم @boesna_news