درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی. روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شده‌بود و داشتیم لی‌لی کنان و سرخوش، برمی‌گشیم سمت خانه، پیک شادی توی دست‌های کوچکمان و زیر نور جان‌دار آفتاب، برق می‌زد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگی‌هامان را نوازش می‌داد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی می‌کرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغه‌ی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم. من دلم می‌خواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر می‌گشتم و توی حیاط چرخ می‌زدم و قهقهه‌ی شادی سر می‌دادم و مدام تکرار می‌کردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من داده‌اند و تمام آرزوهام را بر آورده‌اند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست. مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشه‌هاش افتاده بود و بینی و گونه‌اش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت؛ "چه‌خبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان می‌دانست شادترین دوران زندگی‌ نسل من همان روزهاست و می‌گذاشت صدای خنده‌ام تمام کوچه را بردارد، می‌گذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازه‌ی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخواب‌ها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش‌، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشک‌های روی پشت بام را قبل از خشک شدن‌شان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد. کاش به ما سخت نمی‌گرفتند و می‌گذاشتند تا جایی که می‌شد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانی‌مان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطه‌ی جوش برسانیم. چشمانم را می‌بندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور می‌کنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش می‌شوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقال‌های عید است. خواهرم دارد پنجره‌ها را پاک می‌کند و مدام غر می‌زند که چرا من کاری نمی‌کنم و من هم بدون توجه به حرف‌های او، می‌نشینم و مثل همیشه چوب توی لانه‌ی مورچه‌ها می‌کنم تا بریزند بیرون و با آن‌ها بازی کنم. خدایا، تو مرا به کودکی‌ام برگردان، من قول ‌می‌دهم کاری به کار مورچه‌ها نداشته‌باشم، پیک نوروزی‌ام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرام‌تر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بی‌زحمت مرا برگردان به همان روزها. ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═