📚حکایت عجیب ساربان ملعون امام حسین داستان فوق👇🏻اختصاصی کانال بهلول عاقل می باشد که در دو پست خدمت شما ارائه می شود در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعيد بن مسيب نقل مي كند،سعيد گويد: پس از شهادت آقا و مولايم،امام حسين عليه السلام بود كه مردم آماده ي سفر حج شدند،من نيز حضور حضرت سجاد عليه السلام شرفياب شدم و عرض كردم:مولاي من!موسم حج نزديك شده چه امر مي فرماييد (آيابه حج مشرف شوم؟) حضرت فرمود:بر نيت خود ثابت باش و حج را انجام بده. پس از كسب اجازه از محضر مقدس امام زمانم،به سوي مكه حركت كردم،وارد مسجدالحرام شدم در اثنايي كه مشغول طواف كعبه بودم ناگاه مردي را ديدم كه دست هايش بريده و صورتش مانند قطعه اي از شب،تاريك بود،او بر پرده ي كعبه آويزان شده و مي گفت:خدايي كه پرودگار اين بيت الحرام هستي!مرا بيامرز،گمان نمي كنم كه مرا ببخشي،و اگر همه ي ساكنين آسمانها و زمين تو و همه ي آفريدگان تو در مورد جرم من شفاعت كنند مرا نخواهي بخشيد،زيرا كه گناه و جرم من خيلي بزرگ است. سعيدبن مسيب گويد:من و مردم دست از طواف برداشتيم،مردم دور او را گرفتند و به او گفتيم:واي بر تو!اگر تو شيطان باشي سزاوار نيست كه اين چنين از رحمت خدا مأيوس و نوميد شوي،تو كيستي؟گناه تو چيست؟ آن‌مرد گريست و گفت:اي مردم!من به گناه خود داناترم،و خودم بر جنايتي كه مرتكب شده ام آگاه تر هستم. به او گفتيم:گناهت را براي ما بيان كن. گفت:هنگامي كه ابي عبدالله الحسين عليه السلام از مدينه به سوي عراق حركت كرد من ساربان او بودم،حضرت در اوقات نماز لباسهايش را نزد من مي گذاشت و وضو مي گرفت.من كمربند او را كه نور آن چشم را خيره مي كرد مي ديدم و آروز مي نمودم كه آن مال من باشد.بااين آرزو بودم و كاروان امام حسين عليه السلام در حركت بود،تا اين كه به كربلا رسيديم،روز عاشورا شد،امام حسين عليه السلام كشته شد. منكه در آروزي آن كمربند بودم،خودم را جايي پنهان كردم،هنگام شب به سوي قتلگاه رفتم،قتلگاه چنان روشن بود كه خبري از تاريكي نبود و مانند روز روشن بود و كشتگان بر زمين افتاده بودند. درآن حال،به علت خباثت و بدبختي خودم،به ياد كمربند افتادم،و گفتم:به خدا سوگند!حسين را پيدا مي كنم و كمربندي را كه آرزويش مي كردم،مي ربايم. همينطور در قتلگاه در ميان كشتگان مي گشتم تا اين كه او را پيدا كردم،او به صورت بر زمين افتاده بود،سر در بدن نداشت،نور از بدنش مي درخشيد،بر خون خود آغشته بود و باد،خاك ها را بر جسم او ريخته بود. گفتم:به خدا قسم!اين حسين است،بر لباس او نگاه كردم همان طور بود كه ديده بودم.نزديك شدم،دست به كمربند زدم ديدم با بندهاي زيادي بسته است.بندها را باز كردم مي خواستم بند آخري را باز كنم كه دست راست خود را دراز كرد و كمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگيرم. نفس ملعونم مرا واداشت تا چيزي پيدا كنم و با آن،دست هاي او را قطع كنم.شمشير شكسته اي پيدا كردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ،دستش را بريدم. ميخواستم كمربند را باز كنم دست چپش را دراز كرد و آن را گرفت و نتوانستم بگيرم.باز شمشير شكسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از كمربند دست برداشت.خواستم كمربند را باز كنم،ناگاه زمين به حركت درآمد و آسمان لرزيد،غلغله ي عظيمي به وقوع پيوست،گريه و فريادي شنيدم،گوينده اي مي گفت:!فرزندم!تو را كشتند ولي نشناختند،و از آشاميدن آب منعت كردند. چون اين منظره را ديدم فرياد زدم و خود را در ميان قتلگاه انداختم.در اين اثنا،سه نفر آقا و يك خانم ظاهر شدند،كه در گرداگرد آنها جمعيت زيادي ايستاده بودند،روي زمين از انسان و بالهاي فرشتگان پر شده بود. دراين هنگام،يكي از آنها مي گفت: اي فرزندم!اي حسين!جدت،[پدرت]،مادرت و برادرت فداي تو. ناگاه امام حسين عليه السلام نشست،سرش بر بدنش بود و مي فرمود: لبيك اي جدم!اي رسول خدا!و اي پدرم!اي اميرمؤمنان!و اي مادرم!اي فاطمه ي زهرا!و اي برادرم!كه با سم ستم كشته شده اي!سلام بر شما. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═