من و علی خیلی به هم وابسته بودیم وقتی زنگ می زد من یک چیزی را می گفتم میگفت مامان می دونی ما تله پاتی داریم منم می خواستم همینو بگم ما همیشه ذهن همدیگرو می خوندیم وابستگی شدیدی به هم داشتیم اما وقتی گفت می خوام بروم سوریه پا روی دلم گذاشتم بدون هیچ مکثی گفتم برو چون توی روضه ها همیشه می گفتم اگر بچه های ما در کربلا بودند حسین(ع)تنها نمی ماند و حالا که حرم حضرت زینب در خطر هست وقت امتحان من هست بدون هیچ مکثی گفتم برو علی چنان برقی چشمانش زد گفت مامان غیر از این ازت توقع نداشتم اما علی رفت و همچنان چشمم به در و گوشم به زنگ تلفنش هست. مادر شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم