🆕شرح حالی از بانوان قهرمان کربلا 3. مادر و همسر وهب؛ تازه داماد کربلا کاروان امام حسین علیه السلام در مسیر حرکت به سوی کوفه، به سرزمین سرسبزی به نام «ثعلبیه» رسید. در آن جا، چشم حضرت به خیمه ای افتاد و به سمت آن رفتند. در خیمه، پیرزنی مسیحی را یافتند که در انتظار پسر و عروسش بود که گوسفندان را برای چرا برده بودند. امام از احوالات آن ها پرسید و پیرزن، از کمبود آب آشامیدنی گفت. امام علیه السلام -که همواره دلش برای نیازمندان می تپید- با نیزۀ خود، قسمتی از خاک زمین را کنار زد و ناگهان، آب از زمین جوشید. پیرزن که از این واقعه متحیر شده بود، مجذوب بزرگواری امام علیه السلام شد. امام علیه السلام جریان مسافرتش را به او گفت و فرمود: «هرگاه پسرت آمد، به او بگو که اگر می خواهد به کمک ما بیاید». پس از حرکت کاروان امام علیه السلام، وهب به خیمه بازگشت. این جوان پاک دل، وقتی آب خوشگوار را دید و از ماجرا مطلع شد، مجذوب امام علیه السلام گردید و با این که تنها پنج – یا هفده - روز از عروسی اش می گذشت، همراه مادر و همسر خود به خدمت امام علیه السلام رفت. این خانوادۀ نیک سرشت، چنان به امام ایمان آورده بودند که پس از گفتگوی کوتاهی، همگی به اسلام گرویدند. در روز عاشورا، مادر شجاع وهب، به او گفت: «به جای شیری که به تو داده ام، از تو می خواهم که جانت را در طبق اخلاص بگذاری وبا دشمن امام علیه السلام تا سر حدّ شهادت بجنگی». وهب گفت: «در مورد همسرم چه کنم؟» مادر جواب داد: «عزیزم! جمال همیشگی را به جمال چند روزه، نفروش». سخنان مادر، وهب را دگرگون و قلبش رالبالب از عشق امام حسین علیه السلام کرد. در هنگام وداع، همسرش به او گفت: «جان من و تو، هزاران بار فدای امام حسین علیه السلام باد! من از تو یک تقاضا دارم و آن، این که در حضور امام، با من تعهد کنی که تا وقتی به تو ملحق نشده ام، وارد بهشت نشوی». وهب قبول کرد و در حضور امام علیه السلام تعهّد خود را اظهار نمود. سپس به میدان رفت و گروهی از دشمنان تبه کار را کشت و آن گاه، در حالی که از شمشیرش خون می چکید، نزد مادر آمد و گفت: «آیا از من خشنود شدی؟» مادر گفت: «از تو خشنود نخواهم شد، تا در پیشاپیش امام علیه السلام کشته شوی». وهب دوباره به میدان تاخت و هم چنان جنگید تا به شهادت رسید. پس از شهادت او، همسرش، خود را به پیکر در خون تپیدۀ او رساند و سرش را روی سینۀ او گذارد. در همان حال، کسی از سپاه یزید، عمودی آهنین بر فرق او کوبید و او را نیز به شهادت رساند. هنگامی که بدن به خون آغشتۀ وهب را نزد عمر بن سعد بردند، عمر نگاهی به او کرد و گفت: «حملات تو، چه سخت و شدید بود!». آن گاه دستور داد که سرش را از بدن جدا کردند و به سوی مادرش بیفکنند. مادر، سرِ جوانش را برداشت و بوسید و گفت: «سپاس خداوندی را که با شهادت تو- در رکاب امام حسین علیه السلام - مرا رو سفید کرد». سپس غرش کنان برخاست و سرِ وهب را به سوی دشمن پرت کرد و گفت: «سری که برای دوست داده ایم، باز نمی ستانیم». آن گاه به خیمه آمد و ستون خیمه را برداشت و به جنگ دشمن شتافت. پس از آن که دو تن از دشمنان را کشت، امام حسین علیه السلام او را به خیمه بازگرداند و برای او دعا کرد و به او مژدۀ بهشت داد. مادر وهب، خوشحال شد و گفت: «خدایا! امید بهشت را از من مگیر» (1). 📚منبع : کتاب از فرات تا فرات @bonyadsari