⤵️ برشی از کتاب طاووس مستور:
معتمد نعره کشید: «یعنی اصل قضیه را تایید میکنی! یعنی پذیرفته ای که زیر چشم من، در خانهای که تحت محاصره لشکریان من است، طفلی به دنیا آمده و من از آن خبر ندارم!»
مرد، بی هیچ هراسی جواب داد: «همین طور است. نه فقط شما که جز عده ای محدود، از این راز خبر ندارد.»
صدای قهقه معتمد، ستون های قصر را لرزاند. وحشت دوباره به جانم افتاد. شمشیر در هوا میچرخید، سرها بر زمین می افتاد و ستونها فرو ریخت.
کاش میتوانستم به خواب گزار اعظم اعتماد کنم و تعبیر رویایم را از او بجویم…