#شوق_شهادت
آخر شب در مسیر خانه بودم که دیدم گوشه خیابان یک موتور سوار با هیبت خاصی ایستاده است. رو به من اشارهای کرد، همیشه یک ژست مقتدرانهای داشت. به شوخی گفتم سیاهی کیستی؟ خندید و گفت: پارسی کولا! گفتم خب کلاهت را بردار تا ببینمت، کلاه را برداشت و دیدم قدیر است، خوشحال شدم از موتور پیاده شد و روبوسی کردیم. از بچه های لشگر27 شنیده بودم که او مدتی ست به سوریه سفر میکند اما بچه محلها نمیدانستند.
گفت امشب کجا میروی و چه برنامهای داری؟ گفتم من امشب یتیم شدم، قدیر هم در جواب گفت چقدر خوب دو تا یتیم به تنگ هم خوردیم و عیالمان نیست. گفتم برویم منزل ما یک گپ مفصلی بزنیم. گفت نه اول برویم گلزار شهدای گمنام یک کمی صفا کنیم و بعد برویم.
رسیدیم گلزار شهدا گفتم قدیر یادت هست اول ابتدایی با لباسهایی که یک سایز به تنمان بزرگ بود و به تنمان گریه میکرد توی مدرسه رفیق شدیم؟ نشستیم و خاطراتمان را مرور کردیم. گفتم حاجی عجب زمانهای شد من شاعر شدم اصغر پناهی قصاب و تو پاسدار، جواب جالبی داد گفت: مهم این است که هر سه نفرمان نوکر اهل بیت علیهم السلام شدیم. گفت علی اکبر دعا کن شهید بشوم. نگاهی کردم و گفتم ان شاءالله شهید بشوی اما بعد از پدر و مادرت، تو تازه برادرت داود را از دست دادهای، داود دو سال مریض بود کمر پدرت خم شد کمی به این خانواده رحم کن من چند بار از پدرت شنیدم که میگفت قدیر ستون خانواده ماست.
گفت: علی اکبر سینهام سنگین شده، احساس می کنم روحم در جسمم جا نمیشود، علی اکبر میدانی چه لذتی دارد که تابوتت را در پرچم سه رنگ بپیچند. آرزو دارم این اتفاق برایم بیفتد.
#دوست_شهید