🌸
#طنز #جبهه 😂🤣🌸
🌸آچمز
🌸سراسیمه خودش را به تبلیغات رساند. ساختمان تبلیغات به آشپزخانه نزدیک بود. همان طورکه پوتین به پا داشت روی زانو تا نصف اطاق رفت، سراغ یکی از مداح ها که تازه اعزام شده بود را گرفت.
مداح که از حمام برگشته بود، آینه کوچکی کف دستش گرفته بود با دقت مو و محاسنش را شانه می زد. برگشت رزمنده را نگاه کرد، شناخت. روز اول مداح آمده بود هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که این رزمنده سر شوخی را با او باز کرد. اما تا آمد به خودش بجنبد مداح با چند تکه کلام تخصصی مخصوص خودشان جوابش را داد، حالش را گرفت. به قول بچه ها آچمز کرد. بچه ها گفتند با جماعت مداح دیگر نمی توانی شوخی کنی. دوباره آمده سراغ مداح حتماً از رو نرفته بود.
با دیدن مداح دیگر مراعات زیر انداز را نکرد روی پا ایستاد دست مداح را گرفت به طرف در کشاند. مداح که غافلگیر شده بود خواست دستش را بیرون بکشد نتوانست گفت:
- چه خبر شده؟
- مجلس، مجلس داری زود بیا.
مداح بی اختیار تا نزدیک در همراهش رفت بعد ایستاد پرسید:
- بیام چی کار کنم؟
- بخون دیگه باید مداحی کنی زود.
مداح قبول کرد اما ناگهان برگشت، به طرف جعبه چوبی مهماتی که گوشه اطاق بود رفت زانو زد گفت:
- دفترچه، دفترچه رو بر نداشتم.
- نمی خواد از حفظ بخون.
مداح دفترچه را برداشت، از کلمن یک لیوان آب ریخت دست پاچه چند جرعه خورد. کنار در نیم نگاهی به آینه روی دیوار کرد، گفت:
- بریم.
- بابا تا تو بخواهی بیائی تموم شده دیگه.
- من آماده ام دیگه بریم.
دوباره دستش را گرفت به طرف آشپزخانه دویدند. مداح مثل بچه مدرسه هایی که یکی دستش را گرفته باشد به زور به طرف مدرسه ببرد، یک دست دفترچه، همراه او کشیده می شد. وارد آشپزخانه شدند. کنار جمعی رفتند که دایره وار نشسته بودند در سکوت آرام آرام کار می کردند. آنها هم از دستپاچگی و عجله آن دو تعجب کردند. وقتی نزدیک جمع رسیدند رزمنده کمک کرد مداح در وسط دایره قرار گرفت، ایستاد مردد به جمع نگاه می کرد، نمی دانست چکار کند. پرسید:
- خب چی کار کنم؟
- بخون دیگه.
- چی بخونم؟
- نمیدونم ظهر عاشورا قتلگاه شام غریبان هر چی می خواهی بخون.
- یعنی چی.
- یعنی چی نداره دیدم اینها دارن پیاز خرد می کنند اشکشون سرازیر شده، گفتم شما که تازه کاری بیایی بخونی اشکاشون هدر نره.
صدای خنده دسته جمعی بچه های تدارکات در فضای خالی آشپزخانه پیچید. مداح دفترچه جلد چرمی اش را پرتاب کرد خم شد یک پیاز بزرگ برداشت به طرف رزمنده جوان پرتاب کرد به دنبالش دوید.
رزمنده با چابکی فرار کرد از پنجره خودش را به بیرون انداخت رفت و اشک بچه های تدارکات از خنده زیاد سرازیر شد یک دست چاقو یک دست پیاز ریسه رفته بودند خستگی شان در رفت. از آن به بعد با مداح دوست شد اما اسم مداح را گذاشت مداح پوست پیازی. تمیز نازک نارنجی اشک در بیار.
💎
#کانال بوستان امامت 💎
@bostanemamat