•┈┈••✾🌿🕊🌿✾••┈┈• 🌱 امیر کبیر بسیار مشفق و دلسوز مردم بود. روزی لحاف دوزی که طفلش از آبله مرده بود آوردند. 🔹️ امیر گفت: ما که آبله ‌کوب مجانی فرستاده بودیم. لحاف دوز گفت: من خبر نداشتم. امیر گفت: باید ۵ تومان جریمه بدهی. لحاف دوز گفت: ندارم. امیر دست در جیب خود کرد به لحاف دوز داد و گفت: برو جریمه را بده. 🔸️ چند دقیقه بعد بقالی را آوردند که به همین علت، طفلش فوت شده بود. امیر با او نیز همان برخورد را کرد و جریمه را پرداخت. پس از رفتن آن دو فقیر، امیرکبیر مانند زن جوان مرده، زار زار گریست. در همان حال میرزا آقاخان رسید و علت گریه امیر را پرسید. امیر گفت: خبر مرگ دو اولادم را آوردند. میرزا آقاخان وحشت زده فکر کرد پسر امیر کبیر فوت شده. ولی به او گفتند: دو کودک شیرخوار لحاف دوز و بقالی از آبله مرده‌اند. امیر برای آن دو گریه می‌کند. ✳️ میرزا آقاخان جسورانه گفت: این گریه برای دو شیرخوار بقال و چقال است؟ امیر فرمود: تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی منند و من می‌خواهم نسل ایرانی آنقدر زیاد شود که کل زمین را فرا بگیرد. چرا پدرانشان باید از آبله‌ کوبی بی اطلاع باشند که طفلانشان اینگونه بمیرند؟! •┈┈••✾🌿🕊🌿✾••┈┈• به مناسبت سالروز شهادت میرزا محمدتقی خان فراهانی، امیرکبیر 🔗 ایتا / آپارات / سایت