می پرسید : حاج آقا رفتیم جنوب ولی هیچ اثری نپذیرفتیم و برگشتیم مگه نگفتید راهیان نور مثل بارونه همه ناخودآگاه خیس می شن؛ پس چی شد؟!!...
▪▪▪ گفتم : یادته شب ها توی مسیر رفت و برگشت ، چهار پنج نفر زیر صندلی ها کف اتوبوس سراشون روی ساک خوابیده بودن انگار نه انگار که خبری از لحاف و تشک و متکا نیست!..
▪▪▪ گفتم : یادته شب ساعت دوازده می خوابیدیم و صبح همزمان با اذان اول می رفتیم نماز جماعت تو حسینیه اردوگاه و بعد هم ورزش صبحگاهی و صبحانه و حرکت به سمت یادمان ها.
▪▪▪ یادته غذای جیره بندی ؛ پا برهنه رفتن به طلائیه و شلمچه، نگران دیر اومدن بچه های گروه شدن ، روی خاک نشستن و روایت جنگ رو شنیدن، یک هفته از خونه و مامان بابا دور بودن،
روی پای خود ایستادن، تمرین مرد شدن، مشق سربازی امام زمان - عج کردن، یادته...... اینها همه یعنی ناخودآگاه خیس شدن توی اردوی راهیان!...
حالا چرتت پرید برادر خوبم!..
صبحکم الله بالخیر و العافیه ؛ بازم بگم یا کافیه؟!... گفت : نه حاج آقا اوکی شد فهمیدم کافیه....