نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همینطور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود. با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتینهاتو واکس نزدی؟" بندهی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست.
بعد همینطور که سرش پایین بود گفت: «ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقهی جنوب رسیدم. خونوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم..."
صداش برام خیلی آشنا بود. وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ عباس بابایی، فرماندهی پایگاه است! بدجوری شرمنده شدم.
#شهید_عباس_بابایی
#هفته_دفاع_مقدس
https://Eitaa.com/bshmk33