✅ حکایتی هست شاید شنیده باشید اما خواندن مجدد آن خالی از لطف نیست: میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی کلماتی را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. (میخواستند به او بگویند تو لایق لقب ملک الشعرا یا همان پادشاه شاعران نیستی!) گروه اول کلماتی که به او دادند: (تسبیح-چراغ-نمک وچنار)، شاعر فی البداهه گفت: با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار گفتا ز چراغ زُهد ناید انوار کس شهد نخورده است از کان نمک کس میوه نچیده است از شاخ چنار کلمات انتخاب شده در دور بعدی عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست کلمات (گُل رازقی-سیگار-لاله و کشک) را به ملک‌الشعراء دادند تا شعری بسراید، شاعر گفت: ای برده گُل رازقی از روی تو رشک بر دیده ی مه ز دود سیگار تو اشک گفتم که چو لاله داغدار است دلم ‌گفتی که دهم کام دلت ، یعنی کشک جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید. سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره. بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت: چون آینه نور خیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت. آنوقت بود که همگان فهمیدند ملک الشعرایی شایسته اوست!!!😊@Bshmk33