نگاهم که به صورتش افتاد مثل همیشه خنده مهمان لبانش بود. چشمانش باز بود انگار او هم دلش برای من تنگ شده بود💔 و می‌خواست برای آخرین بار یک دل سیر نگاهم کند. نمی‌توانستم دل بکنم. دستم را روی قلبش گذاشتم، نگاهم به نگاهش گره خورد و جانم به جانش.💔 قرار‌های دو نفره‌مان از جلوی چشمانم گذر می‌کرد. روضه‌های دو نفره را به یاد آوردم، دوستت دارم‌ها❤️ را مرور کردم و یک لحظه فهمیدم همه لحظاتم تویی. یادت هست گفتم تو شهید شوی من دلم برایت تنگ می‌شود 💔و تو بحث را عوض می‌کردی؟ یادت هست گفتم بدون تو نمی-توانم نفس بکشم؟ یادت هست قدم زدن‌های گلزار شهدای‌مان را؟ یادت هست آخرین دیدارمان را مدام می‌گفتی مواظب خودت باش، بدون تو چگونه می‎شود مواظب خود بود.❗️ مهدی مرا هم ببر. همه فکر‌ها را در گوشه ذهنم پنهان کردم و آهسته زیر لب خواندم:‌ای پاره پاره تن به خدا می‌سپارمت...» راوی: همسر شهید مهدی علیدوست ⭕️ پنجشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۱ ساعت ۱۵:۳۰ مهمان خانه نورانی شهید بزرگوار هستیم.جهت شرکت در دیدار با خانواده شهید به آیدی زیر پیام دهید: @NZFMAH6 🌐 @BSJ_MUQ