بلند شد برگشت سمت کلاس و با ژست خاصی گفت : _ارمیا سماواتی هستم از کیش منتقل شدم و خوشحالم که در کنارتونم امیدوارم دوست خوبی براتون باشم کلمه دوست و در حالی گفت که سرش و خیلی نامحسوس به سمت من چرخوند چندش... بهش چشم غره سنگینی رفتم که چشمم خورد به بنیامین اخمی کرده بودو به ارمیا نگاه می کرد دستی زد و گفت : _کافیه آقای سماواتی ممنونم بفرمایید بشینید بدون کلمه اضافی درس و توی فضای ساکت کلاس که به خاطر گربه دم حجله کشتنای اولش بود شروع کرد ... کلاس تموم شد زدیم بیرون ساعت حدودای ۶ بود که گوشیم زنگ خورد _جانم سمانه _سلام آوایی خسته نباشی ببین یه اردو گذاشته دانشگاه کرمان و شیراز و اصفهان و اینا برای بازدید از مناطق دیدنی شون ۵روزه پنج شنبه حرکته میای دیگه؟ _اره حتما هزینه اش؟ _۱۵۰ تومن _اوکیع مسعولمون کیه _چیز ببین رستا ولی خب باور کن کاری باهامون نداره _چی؟ رستا ؟ نه من نمیام ما ۵ روز باهم باشیم یه بلایی سر هم میاریم _مسخره بازی در نیار ثبت نام کردم خدافط تا خواستم چیزی بگم قطع کرد روانی امروز سه شنبه بود یه روز وقت داشتم کارام و بکنم با مدیر کافه صحبت کردم و اونم به شرط اینکه بعد اینکه برگشتم تا یک هفته یک ساعت بیشتر وایسم اجازه داد امیدوارم سفر با وجود این گودزیلا زهرمارم نشه که بعید می دونم... نویسنده:یاس🌱