#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_23
بلند شد برگشت سمت کلاس و با ژست خاصی گفت :
_ارمیا سماواتی هستم از کیش منتقل شدم و خوشحالم که در کنارتونم امیدوارم دوست خوبی براتون باشم
کلمه دوست و در حالی گفت که سرش و خیلی نامحسوس به سمت من چرخوند چندش...
بهش چشم غره سنگینی رفتم که چشمم خورد به بنیامین اخمی کرده بودو به ارمیا نگاه می کرد دستی زد و گفت :
_کافیه آقای سماواتی ممنونم بفرمایید بشینید
بدون کلمه اضافی درس و توی فضای ساکت کلاس که به خاطر گربه دم حجله کشتنای اولش بود شروع کرد ...
کلاس تموم شد زدیم بیرون
ساعت حدودای ۶ بود که گوشیم زنگ خورد
_جانم سمانه
_سلام آوایی خسته نباشی ببین یه اردو گذاشته دانشگاه کرمان و شیراز و اصفهان و اینا برای بازدید از مناطق دیدنی شون ۵روزه پنج شنبه حرکته میای دیگه؟
_اره حتما هزینه اش؟
_۱۵۰ تومن
_اوکیع مسعولمون کیه
_چیز ببین رستا ولی خب باور کن کاری باهامون نداره
_چی؟ رستا ؟ نه من نمیام ما ۵ روز باهم باشیم یه بلایی سر هم میاریم
_مسخره بازی در نیار ثبت نام کردم خدافط
تا خواستم چیزی بگم قطع کرد
روانی امروز سه شنبه بود یه روز وقت داشتم کارام و بکنم با مدیر کافه صحبت کردم و اونم به شرط اینکه بعد اینکه برگشتم تا یک هفته یک ساعت بیشتر وایسم اجازه داد
امیدوارم سفر با وجود این گودزیلا زهرمارم نشه که بعید می دونم...
نویسنده:یاس🌱