_خیلی خب حالا جوش نکن شیرت خشک‌ میشه یه دفعه صداش غمگین شد و گفت: _تو از کجا فهمیدی مغزم هنگ کرد یه لحظه نفهمیدم چی میگه از جام پریدم و جییغ کشیدم: _چیییییی جوووون آوا بگو راس میگی پاییییغدارم خاله میشمممم اصلا برام مهم نبود که اونجا کلی آدمه داشتم از ذوق میمردم اما صدای ناراحتش همه خوشحالیم و گرفت: _چرا خوشحال می شی حالم بده آوا _چرا فدات شم _آخه مردم چی میگن ما کلا یک ماهه عروسی کردیم بعد من الان سه هفتمه نمی گن اینا هول بودن _وای مبینا این حرفا از تو بعیده به خدا مگه کار غیر شرعی کردی شما رسما عرفا زن و شوهر همدیگه اید عاشق بچه هم هستید حالا هر عقب افتاده ای هرچی می خواد بگه بگه _مرسی رفیق که حال خوبمی _وظیفههههه است حالا دختر یا پسر _خله میگم تازه ۳ هفتمه ای خاله فداش شه _سمانه پیشته؟ _نه همون اول رفت دسشویی _بهش نگو هرچی کمتر بدونن بهتر _باشه هروقت خواستی بهش بگو خودت _آوا گوشی... _الو سلام علیکم _بههههه سلااااام پدر مهربان قصه چطوری امیر خان _قربونت وروجک آوا بنیامین دم دسته سرم و برگردونم وا این کی اومده بود اینقدر نزدیک نشسته بود _آره چطور _گوشی و بده بهش _چرا به خودش زنگ نمی زنی _کار نداشته باش بده بهش گوشیو نمی خواستم برم طرفش ولی روی امیر و نیم تونستم زمین بندازم بلند شدم رفتم جلوش ایستادم داشت کتاب می خوند از همون بالا گوشی و پرت کردم روش ... از جاش پرید و با اخم نگاهم کرد مصلا حواسش نبوده من که می دونم کلا داشت مکالمه رو گوش می کرد نویسنده:یاس