#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_36
_خیلی خب حالا جوش نکن شیرت خشک میشه
یه دفعه صداش غمگین شد و گفت:
_تو از کجا فهمیدی
مغزم هنگ کرد یه لحظه نفهمیدم چی میگه از جام پریدم و جییغ کشیدم:
_چیییییی جوووون آوا بگو راس میگی پاییییغدارم خاله میشمممم
اصلا برام مهم نبود که اونجا کلی آدمه داشتم از ذوق میمردم اما صدای ناراحتش همه خوشحالیم و گرفت:
_چرا خوشحال می شی حالم بده آوا
_چرا فدات شم
_آخه مردم چی میگن ما کلا یک ماهه عروسی کردیم بعد من الان سه هفتمه نمی گن اینا هول بودن
_وای مبینا این حرفا از تو بعیده به خدا مگه کار غیر شرعی کردی شما رسما عرفا زن و شوهر همدیگه اید عاشق بچه هم هستید حالا هر عقب افتاده ای هرچی می خواد بگه بگه
_مرسی رفیق که حال خوبمی
_وظیفههههه است حالا دختر یا پسر
_خله میگم تازه ۳ هفتمه ای خاله فداش شه
_سمانه پیشته؟
_نه همون اول رفت دسشویی
_بهش نگو هرچی کمتر بدونن بهتر
_باشه هروقت خواستی بهش بگو خودت
_آوا گوشی...
_الو سلام علیکم
_بههههه سلااااام پدر مهربان قصه چطوری امیر خان
_قربونت وروجک آوا بنیامین دم دسته
سرم و برگردونم وا این کی اومده بود اینقدر نزدیک نشسته بود
_آره چطور
_گوشی و بده بهش
_چرا به خودش زنگ نمی زنی
_کار نداشته باش بده بهش گوشیو
نمی خواستم برم طرفش ولی روی امیر و نیم تونستم زمین بندازم بلند شدم رفتم جلوش ایستادم داشت کتاب می خوند از همون بالا گوشی و پرت کردم روش ...
از جاش پرید و با اخم نگاهم کرد مصلا حواسش نبوده من که می دونم کلا داشت مکالمه رو گوش می کرد
نویسنده:یاس