#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_189
_وااا جل الخالق! ببینم شوهرت همون بنیامین رستا معروفه؟
_بله خاله
_ای جان دلم! الهی خوشبخت بشی عزیزم!! بعد اون همه سختی که کشیدی بالاخره زندگی روی خوشش رو بهت نشون داد..
خاله راست میگفت. زندگی روی خوشش رو بهم نشون داده بود. با سوالی که پرسید شیرینیای که داشتم میخوردم پرید توی گلوم و شخصا جناب عزرائیل رو مشاهده کردم..
_عزیز دلم چرا بچه نمیاری؟ بچه زندگی آدم را از کسلی و خشکی در میاره..
اینقدر سرفه کرده بودم که دیگه ریه هام از توی چشمهام داشت میزد بیرون.
بلاخره خاله با یک قلپ چای سرد منو از جناب عزرائیل دور کرد. آخی چه خوش قد و بالا هم بود.. اگه عاشق بنیامین نبودم خودم می رفتم خواستگاریش...
خاله با مهر نگاهم کرد و گفت:
_قربون خجالت کشیدنت برم عزیزم!! این شتریه که در خونه همه میخوابه.. ببینم اصلا نکنه خبریه ها؟
بیچاره خاله نمی دونست من هنوز دخترم.. لبخند خجولی زدم و گفتم:
_نه بابا خاله چه خبری..؟ فعلاً قصدش رو نداریم.
اینقدر با خاله گفتیم و خندیدیم که با صدای زنگ خونه به خودمون اومدیم. رفتم طرف آیفون.
بنیامین بود. دکمه باز رو زدم و با عجله به خاله گفتم:
_بنیامین اومد. من برم لباسم رو عوض کنم.
سریع دستم رو گرفت و با اخم گفت:
_کجا کجا؟ آدم همیشه باید با این لباسها بره استقبال شوهرش.. از منم خجالت نکش خاله..
اولین بار بود کسی مادرانه هاش رو خرجم میکرد.. ولی نمی دونست من ته لباس بازم توی خونه تیشرت بوده..
بعد چند دقیقه بنیامین در رو باز کرد و یا اللهی گفت. خاله هم سریع روسریش رو سر کرد و اجازه ورود داد.
بنیامین اومد داخل و خیلی گرم با خاله سلام و علیک کرد. هنوز منو ندیده بود. برگشت سمتم.
تا چشمش به من خورد ساکت شد. فقط نگاهم میکرد.. زیر نگاه خیرهش داشتم جون میدادم.. بدنم گر گرفته بود..
خاله هم با لبخند نگاهم میکرد. دیدم اگه اینطوری وایسم خیلی ضایعست.. با قدم های آروم رفتم سمتش.
تمام تلاشم رو می کردم تا نیفتم زمین.. با هر جون کندنی بود رسیدم جلوش.
آروم دستهای لرزونم رو بردم جلو و کیفش رو گرفتم. دستم که به دستش خورد لرز خفیفی تمام بدنم رو گرفت..
نگاهم خورد به سینهاش به شدت بالا و پایین میشد.
حالم از سکوت عذاب آور خونه به هم میخورد...
نویسنده: یاس🌱