افشین برادرانه خرج آوا میکرد و هنوزم من رو مقصر میدونست.. محمد هم بعد از اینکه سفارش یه تیکه یخ و ۵ تا چایی رو به منشیش داد، در رو بست و اومد روی کاناپه خالی روبروی من نشست. آرنجش روی زانوش گذاشت کمی خم شد سمت جلو و جدی گفت: _دقیقا چی می خواید بدونید؟ زودتر از بقیه گفتم: _آوا کجاست؟ پوزخند کوچیکی روی لبهاش نشوند و گفت: _میدونستید به جرم این داد و بیداد و فحاشی میتونم ازتون قانونی شکایت کنم؟ چرا با اعصابم بازی می کرد؟ به مرز جنون رسیده بودم و سرم داشت منفجر میشد.. با انگشت هام شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم: _چه جالب.. من از دل حرف میزنم تو از قانون... صداش نرم شد و سرش رو انداخت پایین و گفت: _سه روز پیش آوا خانم اومد پیشم کارت بانکی‌ش رو داد و گفت که برای سه روز دیگه یه خونه خوب با یک ماشین میخواد. وقتی دلیلش رو پرسیدم جوابم رو نداد و گفت اگه نمیتونم بی دلیل کار انجام بدم بره سراغ یه وکیل دیگه.. گفت نمیخواد کسی آدرسش رو بدونه.. فکر کردم اگه بره پیش یه وکیل دیگه و آنها بفهمن تنهاست برن در خونش و براش مزاحمت درست کنن.. برای همین قبول کردم. دو روز پیش بردمش خونه‌ش. سند ها رو بهش دادم و دیگه ازش خبر ندارم.. حرف هاش بوی دروغ نمی داد. راست می گفت.. سریع گفتم: _خب خونش کجاست؟ ملتمسانه گفت: _قسمم داد، التماسم کرد جاش رو به کسی نگم. بهش قول دادم. خودتون رو بذارید جای من.. مطمئنم زیر قولتون نمی زدید.. راست میگفت منم اگه بودم زیر قولم نمی زدم.. نویسنده: یاس🌱