/آوا/ گوشیم رو در آوردم و رفتم توی سایت. روی آخرین اجرا زدم و تصویرش روی صفحه‌ی گوشی نمایان شد و بعدم صدای گرمش توی اتاق پیچید: /اونم رفت/ /دل من دیگه تمومش کن/ /اونم رفت/ /زخمی که خوردم و خوبش کن/ /اون اگه عاشق ما بود، پیش ما می موند، کم دیگه خواهش کن/ (ادامه‌ی آهنگ رو میتونید پایین پارتها بشنوید✨) حتی دیگه اشکی‌ هم توی چشمام نمونده بود. گوشی رو پرت کردم روی تخت. سرم رو بین دستام گرفتم. دوماه گذشته بود. ۲ ماه از بدترین روزای عمرم... صبح ساعت ۷ میرفتم کرج تو یه شرکت ساختمان سازی، ده شب میرسیدم خونه. همین. تموم این دو ماه همین بود. صبح شرکت شب خونه. شب تا صبح هم عکسهای بنیامین و صداش... خودم رو درگیر کرده بودم تا یادم بره. یادم بره یه زمانی یه شخصی به اسم بنیامین توی زندگیم بوده.. اما تا میرفتم خونه شام خورده و نخورده می رفتم پای گوشی و تمام عکس ها و پوستراشو می دیدم.. دلم پیچ خورد و با تمام توانم دویدم سمت دستشویی و هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم. دستام رو پر از آب کردم و کوبیدم توی صورتم. سرم رو بالا آوردم و خیره شدم به صورت خودم. دور چشم هام رو هاله سیاهی گرفته بود. زیر ابروهام در اومده بود و رنگم پریده تر از همیشه بود. لبام صورتی کم رنگ بود و گاهی توش ترکهایی دیده می‌شد.. حدود دو هفته بود که دلم پیچ می خورد. دو هفته بود که خورده نخورده همه چیز رو بالا می آوردم.. هفته پیش آزمایش داده بودم و فردا باید میرفتم برای جواب. اومدم بیرون. روی تخت دراز کشیدم و دوباره گوشی. دوباره اینستاگرام و عکسهای عزیزام.. اگه همین عکس های لحظه به لحظه‌شون نبود تا الان دووم نمی آوردم.. عکس هایی با ژست های حاملگی سمانه و افشین تا عروسی و بارداری سوگند. عکس های امیر و مبینا و آرشام کوچولو که حالا دو سالش بود. عکس های علی و ریحانه که عاشقانه و از پشت می گرفتن تا هیچ نامحرمی صورت زیبای ریحانه رو نبینه و عکسهای عروسی شون هم فقط قسمت مردونه رو گذاشته بودن.. و عکس‌های بنیامین... نویسنده: یاس🌱