#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_238
ماشین و توی پارکینگ فرودگاه گذاشتم و پیاده شدم عینکم و زدم به چشمم و راه افتادم سمت داخل گوشیم و از توی کیفم در آوردم تا یک بار دیگه ساعت نشستن پروازشون و چک کنم که محکم خوردم به یک چیز سفت... سفتی عینکم دماغم و اذیت کرد سریع برش داشتم و دستم و گذاشتم روی قوزک بینیم.. سرم و آوردم بالا فقط دیدم یک مرد درشت هیکل جلومه به خاطر نور آفتاب که می خورد توی چشمم قیافه اش و سیاه می دیدم دستم و سایه بون کردم روی پیشونیم تا ببینمش ابروهای پهن مردونه چشم های درشت و براق مشکی بینی یکم عقابی لب های گوشتی موهاش و کج ریخته بود توی صورتش اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم :
_ کور تشریف دارید با عصا بیاید بیرون...
ابروش و انداخت بالا و گفت :
_ توی خیابون جای گوشی بازی نیست وگرنه من کور نیستم
پوزخند زدم و گفتم:
_ شما دیدی سرم توی گوشی نباید راهت و کج می کردی؟!
دقیق شد توی صورتم چشم هاش برق داشت آدم و می گرفت از اونایی که نمیشه هیچی و از توشون خوند درست مثل چشم های آرشام... اخم هام غلیظ تر شد و گفتم :
_ ها؟؟ گمشده ات و پیدا کردی توی صورتم؟؟ حالا برو رد کارت...
هلش دادم کنار و راهم و کشیدم سمت ورودی سالن می دونستم اگر نمی خواست یک سانت هم نمی تونستم تکونش بدم ولی گیج بود..
بی خیالش شدم و رفتم توی سالن نیم ساعت دیگه پروازشون می نشست منتظر نشستم روی صندلی ها.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...